داستان سهم من قسمت هشتم
داستان سهم من قسمت هشتم





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام

 

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی

 

 

بیا بیرون جون مرگ شده الهی رو تخت مرده شور خونه ببینمت الهی جز جیگر بزنی بیا بیرون تو بالاخره منو میکشی.

کسی در اطاق را می زد آقاجون بود از پشت در گفت:

-خانم چیکار می کنی الان آقا می آد!

-هیچی هیچی ، داره لباس می پوشه ، فط بگو پروین خانم زود خودشو برسونه اینجا.

و با صدای آهسته به من گفت:

-د بیا ذلیل مرده ، بیا تا نکشتمت ، اینقده بی آبرویی نکن.

-نمی خوام ، من عروسی نمی کنم ، تو رو به جون داداش محمود ، به جون احمد که اینقدر دوستش داری عروسی رو

بهم بزنین ، بگید منصرف شدیم.

خانم جون نمی توانست زیر تخت بیاید ، دستش را دراز کرد موهایم را در چنگ گرفت و با کمک همان موها مرا از زیر

تخت بیرون کشید ، در همان موقع پروین خانم وارد شد.

-خاک به سرم چکار می کنی ؟ مو به سرش نذاشتی.

خانم جون که نفس ، نفس می زد گفت:

-ببین چیکار می کنه ؟ دم آخری می خواد آبروی مونو ببره.

همان طوری که مچاله شده بودم با نفرت نگاهش کردم ، در دستش یک مشت از موی من مانده بود ، از همه شان متنفر

بودم.

گفته باشم ، خانم جون بازویم با با شدن می فشرد و هی می گفت: « بله » هرگز به خاطر نمی آورم که در مراسم عقد

-بله ، بگو بله.

بالاخره یک نفر بله ای گفت و همه دست زدند . داداش محمود وچند نفر از آقاها که در اطاق پشتی نشسته بودند

صلوات فرستادند . چیزهایی هم رد وبدل شد ولی من هیچ نفهمیدم . جلوی چشمهایم پرده ای بود . همه چیز در غبار و

مه شناور می دیدیم ، صداها شبیه همهمه بود و مفهومی نداشت . مثل مسخ شده ها به یک نقطه خیره بودم . اصلاً برایم

مهم نبود مردی که پهلویم نشسته و حالا همسر منست ، کیست ! چه قیافه ای دارد ؟ همه چیز تمام شد وسعید نیامد .

خواب وخیال هایم به پایان تلخی رسیده بود ، آه سعید با من چه کردی ؟

وقتی به خودم آمدم درخانۀ آن مرد در اطاق خواب بودم . او پشت به من روی تخت نشسته بود و داشت کراواتش را که

معلوم بود هیچ به آن عادت ندارد و خیلی آزارش داده باز می کرد . خودم را به سه کنج اطاق چسباندم ، چادر سفیدی

که برای آمدن به این خانه روی سرم انداخته بودند به سینه فشردم . مثل برگهای لرزان در باد پاییزی می لرزیدم . قلبم

بی تابی می کرد ، سعی می کردم هیچ صدایی ایجاد نکنم تا او متوجۀ حضورم دراطاق نشود در سکوت مطلق اشکها بر

روی سینه ام می چکید . خدایا این چه رسمی است ؟ یک روز به خاطر رد و بدل کردن چند کلمه حرف با مردی که

دوسال می شناختمش خیلی چیزها در موردش می دانستم ، دوستش داشتم وحاضربودم با او تا آخر دنیا بروم ، می

خواستند مرا بکشند و امروز از من می خواهند با غریبه ای که هیچ درباره اش نمی دانم و هیچ احساسی جز ترس در

کنار او ندارم به رختخواب بروم . از فکر اینکه دستش به من بخورد چندشم می شد ، احساس می کردم در معرض

تجاوز قرار گرفته ام و هیچ کس نیست به دادم برسد . اطاق نیمه تاریک بود . گویی نگاه خیرة من پشت گردنش را

سوزاند . به طرف من چرخید . کمی مبهوت نگاهم کرد . بعد با صدایی گرفته و با تعجب پرسید:

-چته ؟ از چی می ترسی ... ؟ از من ؟، لبخند تمسخر آمیزی زد و ادامه داد : لطفاً اینطوری نگام نکن ، آدمو یاد بره ای

می اندازی که به سلاخش چشم دوخته...

خواستم چیزی بگویم ولی زبانم بند آمده بود.

-آروم باش ، نترس الان سکته می کنی ، خیالت راحت باشه من باهات کاری ندارم ، من حیوون نیستم!

عضلات منقبض شده ام کمی باز شدند . نفسم که نمی دانم چه مدت بود در سینه حبس کرده بودم آزاد شد . ولی او از

جایش بلند شد . دوباره من خودم را جمع کردم و به گوشۀ دیوار فشردم.

 

-ببین دختر جون ، من اصلاً امشب کار دارم ، باید برم پیش دوستام . الان هم دارم می رم . بیا یه لباس راحت بپوش و

بگیر بخواب بهت قول می دم اگرم برگشتم سراغت نیایم . قول شرف می دم . کفش هایش را برداشت در حالی که

دستهایش را به حالت تسلیم بالا برده بود گفت : ببین من رفتم.

وقتی صدای بسته شدن در آمد مثل فنر تا شدم و روی زمین نشستم . آنقدر خسته بودم که پاهایم نمی توانستند وزن

بدنم را تحمل کنند . گویی کوهی را حمل کرده بود . مدتی به همان وضع بودم تا نفسم ریتم طبیعی خودش را بازیافت ،

تصویرم در آینه بلند میز توالت کج وکوله می شد ، آیا این واقعاً من بودم ؟ روی موهای آشفته و نامرتبم تور مضحکی

یک وری شده بود ، با وجود بقایای یک آرایش تند زننده ، رنگ پریدگیم کاملا محسوس بود ، با عصبانیت تور را از

سرم کندم ، نمی توانستم دگمۀ پشت لباسم را باز کنم ، یقۀ لباس را کشیدم تا دگمه ها پاره شدند با عجله می خواستم

لباس را در آورم و از هرچیزی که نشانی از آن ازدواج مسخره داشت خلاص شوم ، به دنبال لباس راحت می گشتم ،

روی تخت لباس خواب قرمز تندی با خروارها تور و چین گذاشته بودند ، با خود گفتم اینهم خرید پروین خانمه ، به دور

وبرم نگاه کردم چمدانم را در گوشۀ اطاق شناختم ، بزرگ وسنگین بود ، به سختس حرکتش دادم و درش را باز کردم ،

یکی از لباسهای خانه ام را پوشیدم ، از اطاق بیرون

، نمی دانستم دستشویی کجاست تمام کلیدهای برق را روشن

کردم و تمام درها را گشودم تا به دستشویی رسیدم ، سرم را زیر شیر آب گرفتم و صورتم را چندین بار با صابون

شستم ، کنار دستشویی وسایل ریش تراشی غریبه بود ، نگاهم به تیغ خیره ماند ، بله تنها راه نجات همین بود ، باید

خودم را خلاص می کردم و در خیالم دیدم که جسد بی جانم را روی زمین دستشویی پیدا می کنند ، حتماً غریبه اولین

نفر است که با جسد روبرو می شود او خواهد ترسید ولی مطمئناً غمگین نخواهد شد . ولی خانم جون ، اوه او وقتی بفهمد

که من مرده ام شیون می کند ، یادش می آید چطور موهای مرا گرفت و از زیر تخت بیرون کشید ، یاد التماسهایم می

افتد ، چقدر احساس ناراحتی وجدان خواهد کرد . در قلبم شادی و خنکی خاصی احساس کردم ، به تصوراتم ادامه دادم

:

آقا جون چه خواهد کرد ؟ دستش را به دیوار می گیرد ، سرش را روی آن می گذارد و گریه می کند یادش می آید که

 

چقدر آرزوی درس خواندن داشتم ، چقدر دوستش داشتم ، نمی خواستم شوهر کنم ، از ظلمی که در حق من کرده بود

رنج خواهد کشید شاید هم مریض شود ، در آینه لبخند می زدم ، چه انتقام دلپذیری.

خوب بقیه چه خواهند کرد ؟

سعید ، آه سعید ، او شوکه خواهد شد فریاد می زند اشک می ریزد ، به خودش لعنت می فرستد که چرا به موقع به

خواستگاری من نیامده ؟ چرا مرا ندزدیده و در یک شب تاریک فراری نداده است ، تا آخر عمر با افسوس و غم زندگی

خواهد کرد ، دلم نمی خواست اینهمه غصه دار باشد ولی خوب تقصیر خودش بود چرا گم شد ؟ چرا دیگر به سراغم

نیامد ؟

احمد...! احمد غمگین نخواهد شد ولی احساس گناه خواهد کرد وقتی خبر را می شنود مدتی مبهوت می ماند ، خجالت

زده می شود ، بعد به طرف خانۀ پروین خانم می دود ، تا یک هفته صبح وشب عرق می خورد . بعد از آن تمام شبهای

بدمستی اش را باید زیر نگاه شماتت بار من بگذراند ، شبح من هرگز او را راحت نخواهد گذاشت.

داداش محمود سرش را تکان می دهد و می گوید ، ای بدبخت گناه پشت گناه ، حالا تو چه آتیشی داره می سوزه ، ولی

حتی ذره ای خودش را مقصر نمی داند با اینهمه چند سورة قرآن برایم خواهد خواند. چند شب جمعه هم نماز می خواند

، و به خود ومسلمانیش می بالد که چه برادر باگذشت ومهربانیست ، که با این که من دختر بدی بودم ، باز هم برای من

از خدا طلب بخشش کرده و با این نمازها از بار سنگین عذابم کاسته است.

علی چه ... ؟ او چه می کند ؟ لابد اول ناراحت می شود و کمی در خودش فرو می رود ، ولی به محض اینکه بچه های

کوچه به دنبالش بیایند مشغول بازی شده ، همه چیز را فراموش خواهد کرد.

ولی طفلک فاطی کوچولو او تنها کسی است که بدون احساس هیچ گناه فقط وفقط به خاطر من اشک خواهد ریخت ، او

حال مرا خواهد داشت و وقتی زری مرده بود ، و در آینده سرنوشتی مانند من گریبانش را خواهد گرفت . حیف که در

آن موقع من نیستم که کمکش کنم او هم تنها می ماند بدون هیچ یار و یاور.

 

پروین خانم به من آفرین خواهد گفت که مرگ را بر زندگی ننگین ترجیح دادم و حسرت خواهد خورد که چرا خودش

در همان زمان جرأت چنین کاری را نداشته و به عشق بزرگش خیانت کرده است.

پروانه از مردن من خیلی دیر خبر می شود ، گریه کنان یادگارهایی را که از من دارد دورش جمع می کند و برای همیشه

غصه دار خواهد ماند . آه ! پروانه چقدر دلم برایت تنگ شده چقدر بهت احتیاج دارم و شروع به گریه کردم.

رؤیاهای انتقامم فروکش کردند تیغ را برداشتم و روی مچ دستم گذاشتم ، خیلی تیزنبود ، باید فشار می دادم ، دلم نمی

آمد می ترسیدم ، سعی کردم خشم وغضب وناامیدیم را به خاطر آوردم ، یاد زخمهایی که احمد بر سعید وارد کرده بود

کردم و گفتم یک ، دو ، سه و تیغ را فشار دادم ، سوزش شدیدی باعث شد که تیغ از دستم بیفتد ، خون سرازیر شد ، با

رضایت گفتم خوب این یکی حالا چطوری رگ دست دیگرم را بزنم ، این دستم آنقدر می سوخت که نمی توانستم با آن

تیغ را نگه دارم گفتم عیبی ندارد مدت بیشتری طول می کشد ولی بالاخره تمام خون بدنم از همین دست خارج خواهد

شد . دوباره در رؤیاهای خودم فرو رفتم درد دستم کم شد ، به آن نگاه کردم خون بند آمده بود ، زخم را فشار دادم آه

از نهادم برخاست چند قطره خون در دستشویی چکید ولی دوباره قطع شد ، فایده نداشت زخم به اندازه کافی عمیق نبود

حتماً رگ را نزده بودم ، تیغ را دوباره برداشتم زخم دردناک بود چطور می توانستم دوباره همان جا را ببرم ؟ کاشکی راه

دیگری بود که اینقدر درد وخونریزی نداشت . ذهنم بر اساس غریزه شروع به دفاع کرد ، به یاد حرف های خانم جلسه

ای که در ختم انعام صحبت می کرد افتادم ، از زشتی و گناه خودکشی می گفت از اینکه خدا هرگز کسی را که چنین کار

زشتی کند نمی بخشد و او باید تا ابد در آتش جهنم در کنار مارهایی که نیشهای آتشین دارند و مأمورهای عذابی که

شلاق بر تن سوختۀ آدمها می زنند بماند از آب متعفن و کثیفی که تنها نوشیدنی جهنم است بنوشد و سیخ های داغی را

که بر بدنها فرو می کنند

نماید یادم می آید بعد از شنیدن این حرفها تا یک هفته کابوس می دیدم و شبها در

خواب جیغ می زدم . نه ، نمی توانستم جهنم را تاب بیاورم ، پس انتقامم از اطرافیان چه می شد ، چطور دلشان را

بسوزانم ، چطور بهشان بفهمانم که به من ظلم کرده اند ، نه اگر من این کار را نکنم دیوانه خواهم شد ، باید آنها را

 

عذاب بدهم همانطور که مرا عذاب دادند ، باید تا آخر عمر غصه دار و سیاه پوششان کنم ، ولی آیا آنها به راستی تا آخر

عمرشان به خاطر من گریان خواهند بود ؟ مگر برای زری چقدر گریه کردند ؟ تازه او گناهی هم نکرده بود ، حالا سال

تا سال هم یادش نمی کنند ، هنوز یکهفته نشده همه جمع شدند گفتند خواست خدا بوده ، نباید در مقابل خواست او

چون وچرا کرد ، راضی به رضای او باشید ، مشیت الهی است ، ناشکری نکنید ، خدا دارد شما را امتحان می کند ، بندة

خوب از این امتحان سربلند بیرون می آید ، خودش داده ، خودش هم گرفته ، شما فقط وسیله بوده اید طلبکار که

نیستید ، بالاخره همه قانع شدند که خواست او بوده و آنها هیچ گناه و نقشی در ماجرا نداشته اند . برای من هم همین

خواهد شد ، بعد از چند هفته آرام می گیرند ، و حداکثر بعد از دو سال فراموش می کنند ، ولی من در عذاب ابدی

خواهم بود ، نیستم تا به آنها یادآوری کنم که با من چه کردند ، در این میان تنها آنها که واقعاً مرا دوست داشتند و

نیازمند پشتیبانی و همراهیم بودند تنها ومحروم می مانند.

تیغ را پرت کردم ، این کار از من بر نمی آمد منهم مثل پروین خانم باید به سرنوشتم تن در دهم ، خون دستم بند آمده

بود دستمالی روی آن گذاشتم به اطاق خواب برگشتم رفتم زیر ملافه و با صدای بلند گریه کردم من باید این واقعیت را

می پذیرفتم که سعید را از دست دادم ، یا به عبارتی او مرا نخواست ، مثل کسی که عزیزی را به خاک می سپرد سعید را

در عمیق ترین زوایای قلبم به خاک سپردم ، ساعتها بر مزارش گریستم و حالا باید ترکش می کردم و می گذاشتم تا

گذشت زمان با خود سردی و فراموشی بیاورد . و او را از خاطرم بزداید ، آیا هرگز چنین روزی خواهد آمد ؟

فصل دوم

بلندی آفتاب حاکی از آن بود که ساعتها از روز گذشته است ، از خوابی بدون رؤیا وسنگین بیدار شدم ، گیج و سرگشته

به اطراف نگرستیم ، همه چیز نا آشنا بود ، من کجا بودم ؟ چند لحظه گذشت تا تمام آنچه را که بر سرم رفته بود به

خاطر آوردم ، من در خانۀ آن غریبه بودم ، از جا جستم به اطراف نگاه کردم در اطاق باز بود ولی سکوت عمیق خانه

نشان می داد که کسی جز من در خانه نیست ، آرام گرفتم حس عجیبی داشتم یک نوع بی تفاوتی و سردی در تمام

 

وجودم گسترده شده بود ، خشم و عصیانی که در چند ماه گذشته مدام با من بود خاموش و افسرده به نظر می رسید ،

هیچگونه تأسف یا دلتنگی برای خانه یا خانواده ام که از آنها جدا شده بودم نداشتم ، هیچگونه تعلق خاطری نیز به این

خانه وجود نداشت ، حتی احساس تنفر هم نمی کردم ، قلبم مثل یک تکه یخ منظم و به کندی می طپید ، فکر کردم آیا

هیچ چیزی در دنیا می تواند بار دیگر مرا خوشحال کند؟

از جایم برخواستم اطاق بزرگتر از آن بود که دیشب به نظر می رسید تختخواب و میز توالت کاملاً نو بودند حتی هنوز

بوی لاک الکل می دادند حتماً همان هایی هستند که پریروز آقاجون می گفت که خریده ، چمدان لباسهایم باز و در هم

ریخته بود ، یک صندوق هم گوشه اطاق دیده می شد درش را باز کردم مقدار ملافه ، روبالشی دستگیره ، دم کنی ، چند

حوله و مقداری خرت وپرت دیگر در آن بود فرصت نکرده بودند آنها را بچینند از اطاق وارد فضایی چهار گوش شدم

روبرویم اطاق دیگری بود که ظاهراً نقش انباری را داشت ، دست چپ در شیشه ای بزرگی با پنجره های مشبک و

روبروی آشپزخانه و دستشویی قرار داشت ، کف هال با قالی قرمز رنگی پوشیده شده بود ، در دو طرف مخده هایی از

جنس فرش گذاشته بودند جند قفسه به دیوار چسبیده بود که پر از کتاب بودند ، یک طرف در شیشه ای همطبقاتی

داشت که یک قندان قدیمی ، یک مجسمه کلۀ آدم که من نمی شناختم و با چند کتاب پراکنده روی آن بود ، کله کشیدم

و به داخل آشپزخانه نگاه کردم فضای نسبتاً کوچکی بود با سکویی که با آجر ساخته بودند یک طرف سکو چراغ فتیله

سرمه ای رنگی قرار داشت و طرف دیگر یک اجاق گاز دوشعلۀ نو بود ، کپسول گاز را زیر سکو گذاشته بودند ، روی

یک میز چوبی کوچک ، ظرف های چینی گل سرخی را روی هم چیده بودند که خوب می شناختمشان ، وقتی بچه بودم

در یک سفر که به تهران آمده بودیم آنها را برای جهاز من وزری خریدند ، یک کارتن بزرگ هم وسط آشپزخانه بود

که داخل آن دیگ های مسی در اندازه های مختلف با کفگیر وطشت بزرگ و سنگینی قرار داشت که همه سفید شده

بودند ، معلوم بود که نتوانستند جای مناسبی برای آنها پیدا کنند ، کاملاً مشخص بود که هر چه نوست مربوط به من است

و بقیه به غریبه تعلق دارد، من وسط جهازی که از بدوتولد برایم تدارک دیده بودند ایستادم.

 

وسایل آشپزخانه و اطاق خواب ، تمام هدف زندگی من در

وسایل دیده می شد ، همین وسایل نشان می دادند که

تنها انتظاری که در زندگی از من دارند کار در آشپزخانه و خدمت در اطاق خواب است . چه وظایف شاقی آیا خواهم

توانست کارهای خسته کنندة پخت و پز را در آشپزخانه ای چنین درهم ریخته و وظیفۀ ناخوشایند اطاق خواب را با یک

غریبه تحمل کنم ... ؟

حالم از همه چیز به هم می خورد ولی حتی توان حرص وجوش خوردن هم نداشتم.

به دنبال برنامۀ اکتشافی در شیشه ای را باز کردم یکی از فرش های ما آنجا افتاده بود روی طاقچه اطاق دو عدد لاله با

آویزهای قرمز و یک آینه با حاشیه ای بی رنگ قرار داشت . لابد آینه شمعدانهای من بودند ، هیچ یادم نمی آمد سر

سفرة عقد آنها را دیده باشم . یک میز مستطیل هم گوشۀ اطاق بود که روی آن رومیزی رنگ و رو رفته ای انداخته

بودند و رویش یک رادیوی بزرگ قهوه ای رنگ با پیچهای استخوانی قرار داشت که مثل دو چشم گنده بمن نگاه

میکردند در کنارش یک جعبه مربع شکل بود که بنظرم عجیب آمد جلو رفتم روی میز تعدادی پاکتهای بزرگ و کوچک

دیده میشد که رویشان عکسهایی از گروههای موسیقی بود جعبه را شناختم این گرام بود از همانها که پروانه اینا هم

داشتند درش را باز کردم به خطوط گرد و سیاه که یکدیگر را در برگرفته بودند دست کشیدم حیف که بلد نبودم چطور

باید آنرا بکار بیندازم.به پاکت صفحه ها نگاه کردم عجب این غریبه آهنگهای خارجی هم گوش میدهد اگر داداش

محمود بفهمد...در این خانه تنها همین گرام و کتابها برایم جالب بودند .با خود گفتم کاش مرا برای همیشه با این کتابها

تنها میگذاشتند .خوب این بالا دیگر چیزی نداشت در آپارتمان را باز کردم ایوان کوچکی در مقابلم بود که یک طرف

آنرا راه پله گرفته بود یک سری پله به طرف حیاط و یک سری بطرف پشت بام پایین رفتم وسط حیاط آجر فرش

حوض گردی با رنگ آبی کهنه که تازه آبش را عوض کرده بودند قرار داشت دو باغچه دراز و باریک در دو طرف

حوض بودند در یکی درخت گیلاس نسبتا بلندی ایستاده بود و در دیگری درختی بود که پاییز فهمیدم خرمالوست در

کنار دیوار درخت موی پیر و خسته ای به داربستی کهنه و چوبی تکیه داده بود چند بوته گل محمدی که برگهایشان

 

خاک آلود و تشنه بنظر میرسیدند در دو طرف درختها نشسته بودند.نمای ساختمان و دیوار حیاط از آجر بهمنی قرمز

بود پنجره های اتاق خواب و اتاق مهمانخانه از حیاط دیده میشدند.ته حیاط یک توالت قدیمی بود از آنها که در قم هم

داشتیم و من همیشه از آن میترسیدم.این حیاط با چند پله از ایوان سراسری طبقه پایین که پنجره های بلند در آن باز

میشد جدا میگردید.سعی کردم اتاقهای طبقه پایین را از پشت پنجره ها ببینم همه پرده حصیری داشتند که د ربالای

پنجره ها جمع شده بودند پرده یکی از اتاقها باز بود دستهایم را کنار صورتم گرفتم و بداخل نگاه کردم یک قالی لاکی

رنگ چند مخده د راطراف اتاق یک دست رختخواب جمع شده وسایل اصلی اتاق را تشکیل میدادند.

سماور و بساط چای در کنار یکی از مخده ها بود رو در ورودی که بنظر کهنه تر از در بالا میرسید قفل بزرگی زده بودند

لابد اینجا هم منزل مادربزرگ غریبه بود.حالا حتما به مهمانی رفته شبح پیرزنی که کمی قوز داشت و چادر نماز سفید با

گلهای ریز سیاه سرش بود را در مراسم عقد بخاطر آوردم که چیزی در دستم گذاشت گویا سکه بود حتما او را با

خودشان برده اند تا عروس و داماد چند روزی تنها باشند عروس و داماد...؟پوزخندی زدم و از پله ها پایین آمدم و به

پله های زیر زمین و در بسته آن نگاهی انداختم پنجره های باریک زیر ایوان نورگیرهای زیرزمین بودند از میان آن

نگاه کردم خیلی تاریک اشفته و خاک آلوده بنظر میرسید معلوم بود مدتهاست که کسی به آنجا وارد نشده خواستم

برگردم نگاهم به گلهای خاک گرفته محمدی افتاد دلم سوخت اب پاش را از اب حوض پر کردم و به آنها اب دادم.

ساعت حدود 1 بعدازظهر بود احساس گرسنگی میکردم به اشپزخانه رفتم یک جعبه زا شیرینی ها عروسی اونجا بود

.یکی را بدهان گذاشتم خیلی خشک بود دلم یه چیز خنک میخواست .یخچال قدیمی کوتاه و چاق برنگ سفید کنار

آشپزخانه بود درش را باز کردم مقداری پنیر کره ی قدری میوه و برخی چیزهای دیگر در یخچال گذاشته بودند .یک

شیشه آب و یک هلو برداشتم روی لبه پنجره اشپزخانه نشستم و همینطور که انرا گاز میزدم بدور و برم نگاه کردم چه

اشپزخانه اشفته و نامرتبی بلند شدم یک کتاب برداشتم و رفتم روی تخت بهم ریخته دراز کشیدم ولی فکرم همراهی

نمیکرد.چندین سرط از کتاب را خواندم ولی هیچ نمیفهمیدم.کتاب هم جذابیت نداشت.آنرا به کناری انداختم سعی

 

کردم بخوابم ولی نمیشد.این فکر مدام در ذهنم میرقصید که حالا باید چکار کنم؟یعنی واقعا بقیه زندگیم با این غریبه

خواهد گذشت ؟راستی نصفه شب کجا رفت؟حتما بخانه پدر و مادرش رفته شاید هم از من شکایت کرده باشد اگر

مادرش بیاید و با من دعوا کند که چرا پسرم را از خانه بیرون کرده ای چه بگویم؟مدتی با خیالهای مختلف از این پهلو

به آن پهلو چرخیدم تا یاد سعید بقیه

را از ذهنم زدود سعی کردم آنرا کنار بزنم.به خودم نهیب زدم و گفتم دیگر

نباید در مورد او فکر کنم حالا که نتوانستم خودم را بکشم باید مواظب رفتارم باشم پروین خانم هم از همینجا شروع

کرده که حالا به این راحتی به شوهرش خیانت میکند.اگر میخواهم مثل او نشوم باید به سعید فکر نکنم.ولی یاد او رهایم

نمیکرد بالاخره تنها راه حلی که به ذهنم رسید این بود که به تدریج شروع به جمع آوری قرص کنم تا اگر دیدم این

زندگی برایم قابل تحمل نیست و دارم به راههای بدی کشیده میشوم وسیله ای اسان و بدون درد برای خودکشی د

راختیار داشته باشم.حتما خدا هم متوجه خواهد بود که برای رهایی از گناه چنین کرده ام و آن عذاب وحشتناک را برایم

در نظر نخواهد گرفت.بنظرم امد که ساعتها در رختخواب بودم حای چرتی هم زدم ولی وقتی به هال آمدم و به ساعت

بزرگ و گرد روی دیوار نگاه کردم دیدم تازه ساعت سه و نیم است .چکار باید میکردم حوصله ام خیلی سر رفته بود.با

خود گفتم:یعنی این غریبه کجا رفته؟راستی میخواهد با من چه کند؟

کاش میشد بدون آنکه با من کاری داشته باشد در این خانه زندگی کنم.در این خانه کتاب بود موسیقی بود رادیو بود و

آنها مهمتر ارامش بود تنهایی و استقلال داشتم به اندازه سر سوزنی نمیخواستم خانواده ام را ببینم من و غریبه در این

خانه میتوانستیم هر کدام برای خود زندگی مستقلی داشته باشیم .آه اگر قبول کند.من همه کارهای خانه را میکنم و هر

کدام براه خود خواهیم رفت.به یاد پروین خانم افتادم او هم گفته بود شاید بهش علاقه مند شدی وگرنه تو هم بتوانی

راه خودت را بروی پشتم لرزید منظور از این جمله را خیلی خوب میفهمیدم.واقعا چه ساده میتوان در راه خطر قدم

گذاشت.ولی ایا او واقعا گناهکار است یا من اگر چنین کنم خائن هستم خائن نسبت به کی؟به چی؟واقعا کدام خیانت

است؟همخوابه شدن با غریبه ای که نمیشناسمش دوستش ندارم و نمیخواهم بمن دست بزند و به صرف چند کلامی که

 

دیگران خوانده و من با زور بله گفته ام یا دیگری از طرف من گفته یا عشق ورزیدن به مردی که دوستش دارم برایم

همه چیز است.آرزوی زندگی با او را دارم ولی کسی آن چند کلمه را برایمان نخوانده است.

سرم باد کرده بود چه فکرهای عجیبی در آن میچرخید.باید کاری کنم باید خودم را مشغول کنم وگرنه دیوانه خواهم

شد.رفتم رادیو را با صدای بلند روشن کردم احتیاج داشتم صداهای دیگری جز صدای خودم را بشنوم به اتاق خواب

رفتم با سرعت تخت را مرتب کردم لباس خواب سرخ رنگ را مچاله کرده ته صندوقی که انجا بود گذاشتم لباسها در

کمد بهم ریخته و نامرتب اغلب از چوب رختی به پایین افتاده بودند همه را بیرون ریختم لباسهای خودم را در یک طرف

و لباسهای غریبه را در طرف دیگر گذاشتم خرت و پرتها را در کمدهای میز توالت جای دادم و روی آنرا مرتب

کردم.صندوق سنگین را به گوشه اتاق روبرو که فقط چند کارتون کتاب در آن بود کشیدم و چیزهای اضافی را داخل آن

گذاشتم آنجا را هم مرتب کردم هوا تاریک شده بود که این دو اتاق کامل مرتب شدند حالا میدانستم هر چیزی

کجاست.دوباره احساس گرسنگی کردم دستهایم را شستم و به اشپزخانه رفتم .وای که آنجا چقدر بهم ریخته و نامرتب

بود ولی دیگر حوصله نداشتم آب را جوش آوردم و چای مختصری درست کردم .نان هم در خانه نبود روی شیرینی

های خشک کمی پنیر و کره گذاشتم با چای خوردم.آمدم سر کتابها بعضی اسامی عجیبی داشتند که خوب نمیفهمیدم

بعضی کتابهای حقوقی بودند که معلوم بود کتابهای درسی غریبه اند چند کتاب داستان و شعرهم بود شعرهای اخوان

ثالث فروغ فرخزاد و چند مجموعه شعری که خیلی از انها خوشم آمد.یاد کتاب شعرم که سعید داده بود افتادم.کتاب

کوچکم که روش عکس گلدانی با گل نیلوفر برنگ سیاه نقاشی شده بود.یادم باشد آنرا حتما بیاد بیاورم.کتاب اسیر

فروغ را باز کردم وای که چه جراتی دارد این زن تمام احساسش را بیپروا بیان کرده بعضی از آنها با تمام وجود احساس

میکردم گویی خودم آنها را گفته بودم چند شعر را علامت گذاشتم تا در دفترم بنوسیم و با صدای بلند خواندم:

در این فکرم که در یک لحظه غفلت از این زندان خامش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی را از سر بگیرم

 

دوباره بخود نهیب زدم که خجالت بکش ساعت از 10 گذشته بود که یک کتاب داستان برداشتم و به تختم رفتم خیلی

خسته بودم .نام کتاب خرمگس بود چه اتفاقهای بد و وشحتناکی را توصیف میکرد نمیتوانستم آنرا زمین بگذارم و کمک

کرد تا به تنهایی خودم در این خانه غریبه فکر نکنم و نترسم نفهمیدم چه موقع بخواب رفتم کتاب از دستم افتاد و چراغ

روشن ماند.

نزدیکی های ظهر بود که بیدار شدم خانه همچنان در سکوت عمیق تنهایی خود غوطه ور بود با خود گفتم چه سعادتی

است بدون مزاحم زندگی کردن میتوانم تا هر ساعت که بخواهم بخوابم دست و رویم را شستم چای درست کردم و باز

از همان شیرینی های کذایی خوردم با خود اندیشیدم که امروز شنبه است همه مغازه ها باز هستند اگر این غریبه

برنگردد خودم باید بروم و

 

سـًٍٍٍٍََٰٓٓٓٓ🍁ـ✿͜͡ـٰٰٖٖٖـ͜͡ـًٍٍٍٍََٰٓٓٓٓ🍁ـعیــًٍٍٍٍََٰٓٓٓٓد, [۲۰۱۹/۱/۵ ۱:۲۲ ق.ظ]

خرید کنم ولی با کدام پول؟راستی اگر او نیاید من باید چه کنم؟حتما امروز سرکار

رفته انشالله عصری برمیگردد خنده ام گرفت گفته بودم انشالله یعنی من دوست دارم او برگردد؟ایا او واقعا برای من

ارزش خاصی پیدا کرده؟بیاد یکی از داستانهای زن روز افتادم که در آن دختری را مثل من بزور شوهر میدهد او شب

عروسی به شوهرش میگوید که دیگری را دوست دارد و نمیتواند با او همبستر شود.شوهر هم قسم میخورد که به او

دست نزند پس از گذشت چند ماه زن کم کم به محاسن مرد پی برده عشق گذشته را فراموش میکند و به همسرش دل

میبندد ولی شوهر حاضر نبود قسمش را فراموش کند و هرگز به آن زن دست نزد یعنی ممکنست او هم چنین قسمی

خورده باشد؟چه بهتر!در درون من هیچ احساسی برای غریبه وجود نداشت فقط میخواستم برگردد تا اولا از این

بلاتکلیفی خلاص شوم ثانیا احتیاج به پول برای ادامه زندگی داشتم ثالثا به هیچ وجه مایل به بازگشت به خانه پدری

نبودم.واقعیت این بود که از پناهگاه جدیدی که یافته بودم و از این زندگی بدون سر خر خوشم آمده بود.

رادیو را با صدای بلند روشن کردم و مشغول کار شدم بیشتر ساعات طولانی آنروز در آشپزخانه گذشت.چند کمد

کوچک را که درهای آهنی داشتند تمیز کردم روی طبقات روزنامه پهن کردم و بشقاب ها و خرت و پرتهای دیگر را که

پراکنده بودند در آن چیدم دیگهای بزرگ مسی را زیر سکویی که روی آن چراغ سه فتیله ای و گاز قرار داشت

 

گذشاتم از صندوقی که دستگیرها را در آن دیده بودم مقداری پارچه ندوخته پیدا کردم روی میزهایی در اندازه های

مختلف درست کردم و چون چرخ خیاطی نداشتم پایین آنرا کوک زدم یکی را روی سکو و بقیه را روی میزها و قفسه ها

انداختم سماور نویی را که حتما از جهاز من بود با سایر وسایل چای روی یکی از قفسه ها چیدم چراغ سه فتیله ای و

یخچال را که خیلی کثیف بودند شستم و کف اشپزخانه را مدتی سابیدم تا تمیز شد.چند رومیزی گلدوزی شده در

وسایلم بود آنها را روی طاقچه اتاق مهمانخانه زیر رادیو و گرام دستی و کتابها پهن کردم صفحه ها و کتابها را هم مرتب

و به ترتیب قد چیدم کمی با گرام ور رفتم ولی روشن نشد به گوشه و کنار نگاه کردم خانه شکل دیگری گرفته بود از

آن خوشم آمد صدایی از حیاط مرا بطرف پنجره کشاند ولی خبری نبود باغچه ها خیلی خشک و تشنه بنظر میرسیدند

رفتم پایین و آنها را اب دادم حیاط و پله ها را شستم هوا تاریک شده بود که خسته و عرق کرده از کار فارغ شدم یادم

آمد که در خانه حمام داریم هر چند که آب سرد بود و من بلد نبودم آب گرمکن نفتی درازی را که گوشه حمام بود

روشن کنم ولی باز هم غنیمت بود بعد از شستن حمام و دستشویی با همان آب سرد دوش گرفتم سرم را به سرعت

شستم و به تنم صابون زدم و بیرون امدم.لباس خانه گلداری را که پروین خانم تازه برایم دوخته بود پوشیدم موهایم را

پشت سرم بستم در آینه بخود نگاه کردم بنظرم آمد که خیلی عوض شده ام دیگر بچه نبودم انگار در چند روز گذشته

به اندازه چند سال بزرگ شده بودم.

با صدای در حیاط قلبم فرو ریخت به کنار پنجره رفتم پدر و خواهر کوچک غریبه با مادربزرگ وارد شدند خواهرش

زیر بازوی مادربزرگ را گرفته و کمک میکرد که از چند پله حیاط بالا بیاید پدرش رفت تا قفل درها را باز کند ولی

صدای پای مادر غریبه و هن هنش د رپله نشان میداد که میخواهد هر چه زودتر خود را بخانه ما برساند ضربان قلبم

شدید تر شده بود دست و پایم میلرزید در را باز کردم و پس از نفس بلندی سلام گفتم.

به به!سلام عروس خانم حالت چطوره شادوماد کجاست؟و قبل از اینکه من جواب بدهم وارد خانه شد و صدا کرد:حمید

حمید مادر کجایی؟

 

نفس راحتی کشیدم پس آنها نمیدانند که حمید از همان شب رفته و هنوز برنگشته است به ارامی گفتم:منزل نیست.

ا...کجا رفته؟

گفت یه سری میرم پیش دوستام.

سرش را تکان داد و مشغول وارسی خانه شد به همه جا سرک کشید نمیفهمیدم معنی سر تکان دادنش چیست.انگار

معلم سختگیری ورقه ام را بررسی میکند دلم شور میزد و منتظر نظر نهایی اش بودم.دستی به لبه پارچه های گلدوزی

شده که روی طاقچه کشیده بودم کشید و گفت:خودت دوختی؟

نه.

به اتاق خواب رفت در کمد لباسها را باز کرد خودم از مرتب بودن آنها خوشم آمد باز سرش را تکان داد در آشپزخانه

به ظرفهای داخل قفسه نگاه کرد یکی از آنها را برگرداند و گفت:مسعوده؟

بله!

بالاخره کنکاش به پایان رسید به هال برگشت و نشست به پشتی تکیه داد من رفتم چای دم کنم و مقداری شیرینی در

ظرفی گذاشته و برگشتم.

بیا دخترم بیا بشین حظ کردم همونطور که پروین خانم میگفت خوشگل و تمیز و با سلیقه خوب در عرض دو روز

اینجارو روبراه کردی مادرت میگفت بعد از یکی دو روز باید بریم کمکش تا خونشو تمیز کنیم ولی انگار دیگه لازم

نیست معلومه خیلی خانه داری خیالم راحت شد.خوب ننه گفتی حمید کجا رفته؟

پیش دوستاش

 

ادامه دارد..






برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما