• دانلود فیلم و سریال خارجی بدون سانسور

    دانلود فیلم و سریال خارجی بدون سانسور

  • فیلم پیشنهادی امروز

    فیلم پیشنهادی امروز

  • دانلود سریال man vs bee بدون سانسور و با زیرنویس

    دانلود سریال man vs bee بدون سانسور و با زیرنویس

  • دانلود سریال Pieces of Her بدون سانسور و لینک مستقیم

    دانلود سریال Pieces of Her بدون سانسور و لینک مستقیم

  • کانال کسب درآمد رایگان

    کانال کسب درآمد رایگان

  • دانلود انیمیشن The Croods A New Age 2020 + دوبله سورن

    دانلود انیمیشن The Croods A New Age 2020 + دوبله سورن

  • دانلود کتاب حل المسائل نظریه اساسی مدار ها و شبکه ها جلد دوم از دکتر جبه دار

    دانلود کتاب حل المسائل نظریه اساسی مدار ها و شبکه ها جلد دوم از دکتر جبه دار

  • ماین رایگان روبل

    ماین رایگان روبل

  • کسب روبل رایگان با سایت minions

    کسب روبل رایگان با سایت minions

  • معرفی سایت bird money و کسب درآمد از آن

    معرفی سایت bird money و کسب درآمد از آن

داستان سهم من قسمت دهم





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام

 

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

 

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی


قسمت 10


سرم را پایین انداختم و گفتم : نه خیر!

-اگه یه وقت اذیتت کرد بیا به خودم بگو ، همچین گوشش را می کشم که دیگه جرأت نکنه ناراحتت کنه.
و به شوخی گوش حمید را کشید . حمید خندید وگفت:
-نکش باباجون ، اینقدر که تو گوش ما رو کشیدی دیگه درازگوش شدیم.
موقع خداحافظی مادرش بار دیگر مرا به گوشه ای کشید و گفت:
-ببین دخترم از قدیم گفتن ، گربه رو دم حجله می کشن ، از همین حالا محکم جلوش وایسا ، نه اینکه باهاش دعوا کنی
ها ، با خوش اخلاقی ، خودت راهشو پیدا می کنی بالاخره تو زنی ، عشوه ای ، نازی ، قهری ، خواهشی ، خلاصه نذار شبها
دیر بیاد خونه ، صبح سر ساعت بفرستش سر کار ، باید پای دوستاشو از زندگیت ببری ، انشاءالله زود هم بچه دار شو ،
پشت سر هم ، امونش نده دو سه تا بچه که دور و برشو گرفت دیگه این مسخره بازیها از سرش می افته ، ببینم چقدر
جربزه داری.
موقع بازگشت حمید پرسید ، خوب مامانم چی می گفت ؟
-هیچی می گفت مواظب شما باشم.
-آره می دونم مواظب من باشی که با دوستام رفت وآمد نداشته باشم ، آره ؟
-ای...
-توچی گفتی ؟
-هیچی چی بگم ؟
-باید می گفتی من که ، مأمور جهنم نیستم ، که زندگی رو براش زهر مار کنم.
-من چطوری روز اول می تونم همچین حرفهایی به مادر شوهرم بزنم.
-امان از دست این زنهای قدیمی ، اصلاً مفهموم ازدواج رو درک نمی کنن ، زنو یک زنجیری می دونن برای بستن دست

و پای مرد بیچاره ، در صورتیکه مفهوم ازدواج همراهی ، تفاهم ، پذیرش خواستهای طرفین و حقوق مساویه ، به نظر تو
غیر از اینه ؟
-نه ، کاملاً حق با شماس ، و در دل اینهمه بزرگواری و شعورش را ستودم.
-اینقدر از زنای بی شعوری که مدام از شوهراشون می پرسن کجا بودی ؟ با کی بودی ؟ چرا دیر اومدی ؟ چرا نیومدی
؟ بدم می آد ، تو ماها زن ومرد حقوق مشخص و مساوی دارن ، هیچکدوم هم حق ندارن دیگری رو به بند بکشند ، یه
کارهایی که دوست نداره وادارش کنن ، یا استنطاق کنند.
-چه خوب! ...


برای مشاهده ادامه داستان به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب
داستان سهم من قسمت نهم





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام

 

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

 

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی

 

قسمت نهم

ببین دخترم زن باید زنیت داشته باشه باید بتونه شوهرشو تو چنگش بگیره خوب ضبط و ربطش کنه حواستو جمع کن

این حمید گل من خارم داره خارهاش همین دوستاش هستن باید کاری کنی از اونا ببره تو هم باید بدونی دوستاش

همچین آدمای سربراهی نیستن.همه گفتن اگه دستشو بند کنیم گرفتار زن و بچه بشه از این هواها می افته.حالا این

دیگه وظیفه توست باید همچین بخودت مشغولش کنی که نفهمه وقتش چطور میگذره .نه ماه دیگه هم بچه اولو تو

بغلش میذاری نه ماه بعدم بچه دوم خلاصه باید اونقدر دور وبرشو شلوغ کنی که از این فکر و خیالادربیاد من زور خودمو

زدم به هر بدبختی بود با غش و گریه و رو به قبله شدن بالاخره زنش دادم حالا دیگه بعد از این نوبت توست.

گویی ناگهان پرده ای از جلو چشمم کنار رفت.آه...طفلک غریبه پس او را هم مثل من بزور سر سفره عقد نشانده

بودند.او هم مطلقا خواهان من یا این زندگی نیست .شاید او هم کس دیگری را دوست دارد .ولی خوب اگر دوست

داشته چرا برایش نگرفته اند؟اینها که خیلی به پسرشان و خواسته هایش اهمیت میدهند.او که مثل من نبود تا منتظر

باشد به خواستگاریش بیایند.خودش میتوانست هر کس را که میخواهد انتخاب کند .پدر و مادرش هم که آنقدر آرزوی

ازدواج او را داشتند حتما روی حرفش حرفی نمیزدند .شاید او اصلا مخالف ازدواج بوده نمیخواسته زیر این بار برود ولی

چرا؟او که سن و سالی ازش گذشته یعنی فقط بخاطر دوستانش؟صدای مادرش مرا از افکارم بیرون کشید:امروز قرمه

سبزی درست کردم حمید عاشقشه دلم نیومد اون نخوره یه قابلمه براتون آوردم میدونم تو حالا حالاها وقت سبزی پاک

کردن نداری ...راستی برنج که دارین؟

با تعجب شانه هایم را بالا انداختم...

تو زیرزمینه همین جلو باباش هر سال که برای خودمون برنج میخره چند گونی هم برای بی بی و حمید میگیره برای

شب یه کته درست کن حمید از برنج دون بدش میاد.کته رو بیشتر دوس داره ما هم چون دیگه فردا شب میریم بی بی

رو اوردیم وگرنه میخواستم چند روز دیگه نگهش دارم زن بی آزاریه گاهی بهش سر بزن معمولا خودش کارا و پخت و

پزشو میکنه ولی اگه تو هم گاهی بهش سر بزنی و براش غذا بدی بد نیست ثواب داره.

در همین موقع منیژه و پدرش هم وارد شدند من بلند شدم و سلام کردم پدرش با نگاهی گرم خنده مهربانانه ای

کرد:سلام دخترم حالت چطوره راست میگفتی از شب عروسیش خوشگلتره.

ببین یه روزه چه خونه زندگی درست کرده چطور همه جا رو تمیز و مرتب کرده حالا باید دید این پسره دیگه چه بهونه

ای داره.

منیژه هم همه جا سرک کشید و گفت:ببینم مگه تو چقدر وقت داشتی؟دیروز که لابد همه ش خوابیده بودید تازه

مادرزن سلام هم باید میرفتید.

کجا باید میرفتیم.

مادر زن سلام مگه نه مامان مگه روز بعد از عروسی نباید برن مادرزن سلام؟

آره خوب باید میرفتند راستی نرفتید؟

نه ما که نمیدونستیم.

همه خندیدند.

خوب معلومه حمید که از این رسم و رسوما خبر نداره این طفلکی هم از کجا بدونه؟ولی حالا که میدونید باید برید

منتظرتونن.

آره بهتون کادو هم میدن یادته مامان برای مادرزن سلام منصوره چه الله قشنگی به بهمن خان دادی؟

آره یادمه...راستی چی میخوای برات از مکه بیارم؟تعارف نکن بگو.

هیچی.

پاتختی هم که قرار شد بعد از اومدنه ما باشه حالا بازم فکراتو بکن تا فردا اگه چیزی خواستی بگو.

خانم پاشو فکر نکنم این حمدی پیداش بشه خیلی خسته ام انشالله حمید فردا بهمون سر میزنه شاید هم بیاد فرودگاه

خوب دخترم خداحافظی باشه برای فردا .مادرش مرا بغل کرد و بوسید و در حالیکه بغض کرده بود گفت:جون تو و

جون حمیدم ترو خدا مواظبش باش نذاری بلایی سرش بیاد.به منیژه هم سر بزنید هر چند که منصوره هم مواظبشه.

با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم استکانها و پیش دستیها را جمع کردم رفتم پایین تا برنج را پیدا کنم دلم ضعف میرفت

بی بی صدایم کرد سلام کردم او هم خوب سراپایم را برانداز کرد و گفت:سلام بروی ماهت ایشالله سفید بخت بشی مادر

 

این پسره رو هم جمع و جورش کنی.

ببخشید کلید زیرزمین پیش شماست؟

نه مادر همون بالای دره.

الان شام درست میکنم.

-باریکالله درست کن درست کن.

-برای شما هم می آرم ، نمی خواد چیزی درست کنین.

-نه ننه من شام نمی خورم ، فقط اگه فردا نون گرفتید برای من هم بگیرید.

-چشم!

و با خود گفتم اگه غریبه نیاد ، من چطوری نون بگیرم ؟ بوی کته و قرمه سبزی اشتهایم را به شدت تحریک کرده بود ،

یادم نمی آمد آخرین باری که یک غذای درست وحسابی خورده بودم کی بود . حدود ساعت ده غذا حاضر شد ، ولی از

غریبه خبری نبود ، نه می توانستم و نه می خواستم که منتظرش بمانم ، شامم را با ولع خوردم ظرفها را شستم و بقیه غذا

را که برای چهار وعدة دیگرمان هم بس بود در یخچال گذاشتم ، کتابم را برداشتم و به تخت خواب رفتم ، بر خلاف

شب گذشته خیلی زود خوابم برد.

ساعت هشت صبح بود که از خواب بیدار شدم ، کم کم برنامۀ خواب وبیداریم داشت تنظیم می شد ، دیگر اطاق برایم

غریبه نبود . آرامشی که در این مدت کوتاه در این

انه بدست آورده بودم هرگز در خانه شلوغ و نا امن خودمان

نداشتم . مدتی در رختخواب غلت زدم ، بدون عجله بلند شدم تختم را مرتب کردم و بیرون آمدم ، یک مرتبه خشکم

زد ، غریبه در هال روی یکی از پتوهای کنار مخده خوابیده بود ، کمی ایستادم معلوم بود که در خواب عمیقی است . اصلاً

دیشب متوجه آمدنش نشده بودم ، هیکلش به نظرم به آن تنومندی که تصور کرده بودم نبود ، بازویش را روی پیشانی

و چشمهایش گذاشته بود ، سبیلهای بلند وپر پشتی داشت که نه تنها لب بالا بلکه قسمتی از لب پایین را هم پوشانده بود

 

، موهایش حلقه های درشتی بودند که آشفته و نامرتب بر روی بالش ریخته بود ، نسبتاً سبزه وقد بلند به نظر می رسید ،

با خود گفتم این مرد شوهر منست ولی اگر او را در خیابان می دیدم ، نمی شناختم ، واقعاً که خیلی مسخره است . بی

سرو صدا دست ورویم را شستم ، سماور را روشن کردم ، ولی نان را چه کنم ؟ بالاخره فکری به خاطرم رسید ، چادر

نماز را سرم انداختم و به آرامی از در بیرون آمدم ، بی بی داشت آبپاش را از آب حوض پر می کرد ، سلام کردم.

 

ادامه داستان را در ادامه مطلب ببنید

ادامه مطلب
داستان سهم من قسمت هشتم





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام

 

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی

 

 

بیا بیرون جون مرگ شده الهی رو تخت مرده شور خونه ببینمت الهی جز جیگر بزنی بیا بیرون تو بالاخره منو میکشی.

کسی در اطاق را می زد آقاجون بود از پشت در گفت:

-خانم چیکار می کنی الان آقا می آد!

-هیچی هیچی ، داره لباس می پوشه ، فط بگو پروین خانم زود خودشو برسونه اینجا.

و با صدای آهسته به من گفت:

-د بیا ذلیل مرده ، بیا تا نکشتمت ، اینقده بی آبرویی نکن.

-نمی خوام ، من عروسی نمی کنم ، تو رو به جون داداش محمود ، به جون احمد که اینقدر دوستش داری عروسی رو

بهم بزنین ، بگید منصرف شدیم.

خانم جون نمی توانست زیر تخت بیاید ، دستش را دراز کرد موهایم را در چنگ گرفت و با کمک همان موها مرا از زیر

تخت بیرون کشید ، در همان موقع پروین خانم وارد شد.

-خاک به سرم چکار می کنی ؟ مو به سرش نذاشتی.

خانم جون که نفس ، نفس می زد گفت:

-ببین چیکار می کنه ؟ دم آخری می خواد آبروی مونو ببره.

همان طوری که مچاله شده بودم با نفرت نگاهش کردم ، در دستش یک مشت از موی من مانده بود ، از همه شان متنفر

بودم.

گفته باشم ، خانم جون بازویم با با شدن می فشرد و هی می گفت: « بله » هرگز به خاطر نمی آورم که در مراسم عقد

-بله ، بگو بله.

بالاخره یک نفر بله ای گفت و همه دست زدند . داداش محمود وچند نفر از آقاها که در اطاق پشتی نشسته بودند

صلوات فرستادند . چیزهایی هم رد وبدل شد ولی من هیچ نفهمیدم . جلوی چشمهایم پرده ای بود . همه چیز در غبار و

مه شناور می دیدیم ، صداها شبیه همهمه بود و مفهومی نداشت . مثل مسخ شده ها به یک نقطه خیره بودم . اصلاً برایم

مهم نبود مردی که پهلویم نشسته و حالا همسر منست ، کیست ! چه قیافه ای دارد ؟ همه چیز تمام شد وسعید نیامد .

خواب وخیال هایم به پایان تلخی رسیده بود ، آه سعید با من چه کردی ؟

وقتی به خودم آمدم درخانۀ آن مرد در اطاق خواب بودم . او پشت به من روی تخت نشسته بود و داشت کراواتش را که

معلوم بود هیچ به آن عادت ندارد و خیلی آزارش داده باز می کرد . خودم را به سه کنج اطاق چسباندم ، چادر سفیدی

که برای آمدن به این خانه روی سرم انداخته بودند به سینه فشردم . مثل برگهای لرزان در باد پاییزی می لرزیدم . قلبم

بی تابی می کرد ، سعی می کردم هیچ صدایی ایجاد نکنم تا او متوجۀ حضورم دراطاق نشود در سکوت مطلق اشکها بر

روی سینه ام می چکید . خدایا این چه رسمی است ؟ یک روز به خاطر رد و بدل کردن چند کلمه حرف با مردی که

دوسال می شناختمش خیلی چیزها در موردش می دانستم ، دوستش داشتم وحاضربودم با او تا آخر دنیا بروم ، می

خواستند مرا بکشند و امروز از من می خواهند با غریبه ای که هیچ درباره اش نمی دانم و هیچ احساسی جز ترس در

کنار او ندارم به رختخواب بروم . از فکر اینکه دستش به من بخورد چندشم می شد ، احساس می کردم در معرض

تجاوز قرار گرفته ام و هیچ کس نیست به دادم برسد . اطاق نیمه تاریک بود . گویی نگاه خیرة من پشت گردنش را

سوزاند . به طرف من چرخید . کمی مبهوت نگاهم کرد . بعد با صدایی گرفته و با تعجب پرسید:

-چته ؟ از چی می ترسی ... ؟ از من ؟، لبخند تمسخر آمیزی زد و ادامه داد : لطفاً اینطوری نگام نکن ، آدمو یاد بره ای

می اندازی که به سلاخش چشم دوخته...

خواستم چیزی بگویم ولی زبانم بند آمده بود.

-آروم باش ، نترس الان سکته می کنی ، خیالت راحت باشه من باهات کاری ندارم ، من حیوون نیستم!

عضلات منقبض شده ام کمی باز شدند . نفسم که نمی دانم چه مدت بود در سینه حبس کرده بودم آزاد شد

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
داستان سهم من قسمت هفتم





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام

 

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی

 

 

فردای انروز خواستگارهای جدید امدیند احمد خانه نیامد محمود هم وقتی فهمید همه زن هستند و حجاب کاملی ندارند

اصلا وارد اطاق مشد خانم جون و اقاجون با نگاهی خریدارانه براندازشان کردند پروین خانم همه کاره بود و اون وسط

جولون می داد خود پسره نیامده بود مادر و خواهرهایش بودند مادر چادر مشکی سرش بود ولی خواهرها حجاب

نداشتند واقعا تومنی 7 صنار با خواستگارهایی که ان روز امده بودند فرق داشتند.پروین خانم بازار می کرد وقتی من

چای اوردم گفت:

-می بینید چقدر خوشگله حالا ابرواشو که برداره چی می شه؟فقط از سرما خوردگی و تب اون هفته یه ذره لاغر شده.

من با تعجب و اخم نگاهش کردم خواهر بزرگتر گفت:

-لاغری که مده الان همه دارن خودشونو می کشن که لاغر بشن داداشم اینقده از زن های چاق بدش می اد.

برق شادی در چشمان خانم جون درخشید پروین خانم لبخند زد و با غرور به خانم جون نگاه کرد انگار از او تعریف

کرده بودند من طبق دستور خنم جون در اطاق بغلی نشستم.بساط چای را هم اورده بودند بالا که من مجبور نباشم بالا و

پایین بروم و یک وقت ابروریزی به بار بیاورم.تند تند حرف می زدند و با سرعت جلو می رفتند.گفتند:

-پسرشون تا سال اخر حقوق درس خونده وی هنوز مدرکشو نگرفته.

خانم جون گفت:

وا چرا حقوقشو نگرفته؟

اقاجون چشم غره ای رفت و گفت:

-نه خانم ایشئن درس حقوق می خونن.گخانم جون فهمید که عوضی حرف زده و ساکت شد.

-حالا مشغول کار در بنگاه نشر کتابه در واقع این بنگاه نصفش مال باباشه حقوقش هم بد نیس می تونه زندگی زن و بچه

شو بچرخونه خونه هم داره البته مال خودش نیس مال مادربزرگشه پایین مادر بزرگش می شینه بالا رو هم درست

کردیم برای حمید جون می دونین پسرا دوست دارن زود منتقل بشن خوب اینم یه دونه پسره باباش هر چی بخواد

 

براش انجام می ده.

-اقاجون من من کنان گفت:

خوب حالا کجا تشریف دارن کی می تونیم زیارتشون کنیم؟

-والله موضوع همینه پسرم همه چیزو سپرده دست من و خواهراش گفته شما بپسندین مثل اینکه من پسندیدم الان هم

ماموریته رفته مسافرت.

اقاجون گفت:

خوب ایشالله کی بر می گردن؟

-خواهر کوچیکه پرید وسط.

-ایشالله برای عقد و عروسی.

خانم جون با تعجب گفت:

-وا..ا؟یعنی تا عقد ما نباید داماد رو ببینیم؟این دیگه چه جورشه؟یعنی خود ئامائ نمی خواد یه نظر داماد نمی خواد یه

نظر عروسشو ببینه؟یه نظر که حلاله...

خواهر بزرگتر در حالی که سعی می کرد با ارامش صحبت کند تا خانم جون به خوبی همه ی مسائل را درک کند گفت:

-والله موضوع حلال و حرومی نیست موضوع اینه که الان حمید نیستش ما عکسشو اوردیم دختر خانم ببینن ما هم که

دختر خانمو دیدیم نظر حمید هم عین نظر ماس.

-وا...؟!اخه مگه می شه ؟شاید داماد عیب و علتی داشته باشه.

-ا...خانم زبونتو گاز بگیر پسرم مثل شاخ شمشاده خدا نکنه عیبی داشته باشه مگه نه پروین خانم؟پروین خانم دیدتش.

-بله!بله!من دیدم نه ماشاالله هیچ عیب و علتی نداره خیلی هم خوش تیپه البته به چشم خواهری

خواهرش عکسی از کیفش در اورد به دست پروین خانم داد پروین خانم عکس را بالا گرفت جلوی چشم خانم جون و

 

گفت:

-ببینید ماشاالله چه اقاس.

-حالا عکسشو نشون دختر خانم بدینواگه پسندیدن انشاالله موضوعو تا هفته ی دیگه تموم کنیم.

اقاجون گفت:

-خواهش می کنم خانم من هنوز علت این عجله رو درست نفهمیدم چرا صبر نکنیم تا خودشون بیان؟

-از شما چه پنهون اقای صادقی ما وقت نداریم راست و حسینی اینه که من و پدرش هفته دیگه عازم مکه هستیم می

خوایم همه کارامونو کرده باشیم فقط نگرانیم حمیده که اصلا فکر خودش نیست اگه اونم زن داشته باشه من با خیال

راحت می رم از قدیم گفتن کسانی که می رن حج نباید کار نیمه تموم داشته باشن باید تکلیف همه چیزو روشن کنن

وقتی ه حرف دختر شما شد من استخاره کردم خوب اومد تا حالا برا هیچ دختری اینقدر خوب در نیومده بود اینه که

فهمیدم تا قبل از رفتنم باید کارو یکسره کنم شاید دیگه برنگشتم.

-نه انشاالله بر می گردین به سلامتی و خوشی هم برمی گردین.

خانم جون بلند شد عکس در دست گفت:

-خوشا به سعادتتون کاش قسمت ما هم بشه بریم هونه ی خدا.

امد اطاق پهلویی عکس را گرفت جلوی من.

-بیا ببین هر چند که وصله ی ما نیستن ولی من می دونم تو از اینجور ادما بیشتر خوشت می اد تنگار شانست گفته.

با دست عکس را پس زدم.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
داستان سهم من قسمت ششم





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام

 

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

 

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی

 

 

احمد...

احمد چی...؟

احمد با چاقو زدش.

خوب اره ولی چیزیش نشد ...آها...تو از وقتی چاقوی خونی رو دیدی بیهوش شدی تا حالا...!این کابوس و جیغای شبانه

هم مال همینه من بدبخت اتاقم دیوار به دیوار همین اتاقه هر شب صداتو میشنیدم میگفیت نه!نه!جیغ میزدی سعید

سعید میکردی مادرت جلو دهنتو میگرفت لابد خیال میکردی احمد سعید رو کشته آره؟برو بچه جون احمد از این

عرضه ها نداره اصلا مگه میشه یه نفر بره آدم بکشه بعد هم راست راست بگرده و بیاد خونه مملکت قانون داره مگه

بهمین سادگیه نه جونم خیالت راحت اونشب فقط یه خراش انداخته به بازوش یکی هم به صورتش بعد مغازه دارا و اقای

دکتر از هم جداشون کردن حتی سعید کلانتری هم نرفت شکایت کنه حالش هم خوبه خودم فرداش دم در داروخانه

دیدمش.

انگار بعد از یک هفته راه نفسم باز شد چشمانم رابستم از ته قلب گفتم:خدا را شکر.

و خودم را روی بالشها انداختم سرم را بدرون آنها فرو بردم و با صدای بلند گریستم.

تا عید طول کشید تا من تقریبا بحال عادی برگشتم پایم کاملا خوب شده بود ولی هنوز خیلی لاغر بودم.هیچ خبری از

مدرسه نداشتم و حتی امکان حرف زدن در مورد آنهم نبود.صبحها کمی در خانه میپلکیدم حتی برای حمام رفتن هم

نمیتوانستم از خانه بیرون بروم .خانم جون آب گرم میکرد و حمامم میداد.در اطرافم جو سرد و تلخی حاکم بود من اصلا

دوست نداشتم حرف بزنم .اغلب آنقدر غمگین و در فکر بودم که به دور وبرم توجهی نداشتم.خانم جون مواظب بود در

باره این وقایع چیزی نگوید هر چند که نمیتوانست و گاه چیزهایی را بازگو میکرد که قلبم را بدرد می آورد آقاجون

اصلا نگاهم نمیکرد گویی وجود نداشتم با بقیه هم خیلی کم حرف میزد همیشه و گرفته و عصبی بود به نظرم پیرتر از

همیشه می آمد.احمد و محمود سعی میکردند حتی الامکان با من روبرو نشوند صبحها با عجله صبحانه میخوردند و

 

میرفتند و شبها احمد دیرتر و خرابتر از سابق بخانه می آمد و یک راست میرفت بالا و میخوابید.محمود هم تند تند

چیزی میخورد و میرفت مسجد.یا در اتاقش تا نیمه های شب دعا و نماز میخواند.از اینکه نمیدیدمشان راضی بودم فقط

علی مزاحم دائمی بود اذیت میکرد و گاه حرفهای زشت میزد من محلش نمیگذاشتم ولی خانم جون دعواش میکرد تنها

دلگرمی و وجود دوست داشتنی خانه فاطی بود.وقتی از مدرسه می آمد مرا میبوسید و با دلسوزی عجیبی نگاهم میکرد

هر چه میخورد برای منهم می آورد و با اصرار بمن میداد حتی گاه پولهایش را جمع میکرد و برای من شکلات میخرید

هنوز نگران مردن من بود.

میدانستم مدرسه رفتن برای من دیگر خیالی محال است.ولی امیدوار بودم بعد از عید بگذارند به کلاس خیاطی بروم.هر

چند که اصلا از خیاطی خوشم نمی آمد ولی این تنها روزنه امید برای ازادی و قدم گذاشتن به دنیای بیرون از این

چهاردیواری بود.دلم برای پروانه لک زده بود نمیدانستم بیشتر دلم میخواست او را ببینم یا سعید را عجیب بود با تمام

سختیهایی که پشت سر گذاشته بودم تمام تعابیر زشت و کثیفی که از ارتباط من و سعید شده بود با آنهمه ابروریزی باز

هم از آنچه بین من و سعید گذشته بود پشیمان نبودم نه تنها احساس گناه نمیکردم بلکه پاکترین و صادقانه ترین

احساس درونم عشق بی پایانی بود که در قلبم برای او داشتم.

کم کم پروین خانم برایم تعریف کرد که ماجرای من تا کجاها کشیده شده و چطور دامن خانواده محترم پروانه را هم

گرفته است نمیدانم همان شبی که من بیهوش شدم یا شب بعد از آن احمد کاملا مست بدر خانه آنها میرود و شروع به

فحاشی میکند و به پدر پروانه میگوید:کلاتو بذار بالاتر وضع دخترت خرابه داشته دختر ما رو هم از راه بدر میکرده.

و هزاران حرف زشت دیگر که از فکرش تمام تنم خیس از عرق میشود من دیگر با چه رویی میتوانم به صورت پروانه و

پدر و مادرش نگاه کنم؟وای چطور توانسته این حرفها را به آن مرد محترم بگوید.

بی خبری داشت دیوانه ام میکرد بالاخره به پروین خانم التماس کردم که سری به داروخانه بزند و سعید خبری بگیرد

پروین خانم سرش برای این کارها درد میکرد هرچند که از احمد حساب میبرد هرگز تصور نمیکردم روزی پروین

 

خانم محرم اسرارم شود البته هنوزم از او خوشم نمی آمد ولی چه میشد کرد در آن موقع تنها رابط من با دنیای بیرون او

بود و عجیب اینکه هیچکس هم اعتراضی نداشت.

پروین خانم فردای آنروز به دیدنم آمد خانم جون در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود نگران و هیجان زده

پرسیدم:پروین خانم چه خبر؟رفتی؟

آره رفتم اینارو خریدم و از دکتر پرسیدم پس سعید خان کجاست؟گفت رفته ولایتش اینجا دیگه جاش نبود پسره

بیچاره براش آبرو نذاشتن اصلا تامین جانی نداشت بهش گفتم اگه یه وقت چاقویی از تو تاریکی در آمد و دخلت رو در

اورد چی؟حیف از جوونی اش بود دختره رو هم که بهش نمیدادن با اون برادرای دیوونه اش اونم فعلا ترک تحصیل

کرده رفته رضاییه پیش خانواده اش.

اشکهایم صورتم را میشستند.

بسه دوباره شروع نکنی ها یادت باشه تو فکر میکردی مرده.حالا برو خدا رو شکر کن که زنده

ت یک کمی صبر کن

وقتی ابا از اسیاب افتاد لابد یه کاری میکنه ولی بنظر من بهتره فراموشش کنی فکر نمیکنم اینا تو رو به اون بدن یعنی

احمد که به هیچ وجه زیر بار نمیره مگه اینکه اقاجونتو قانع کنی به هر حال حالا باید صبر کنیم ببینیم اصلا ازش خبری

میشه یا نه.

عید آن سال تنها حسنی که داشت این بود که مرا دو بار از خانه بیرون بردند یک بار برای رفتن به حمام شب عید که

چون صبح خیلی زود وقت گرفته بودند هیچ تنابنده ای را در خیابان ندیدم و دیگری برای رفتن به عید دیدنی خانه عمو

عباس.بعد از چند هفته دیدن خیابانها لطف خاصی داشت هوا هنوز سرد بود آن سال بهار هم تاخیر داشت ولی بوی عید

در فضا میچرخید هوا در بیرون خانه انگار تمیزتر و روشنتر بود و نفس کشیدن را اسانتر میکرد زن عمویم با خانم جون

رابطه خوبی نداشت و دخترانش با ما نمیجوشیدند ثریا دختر بزرگ عمو جان گفت:معصوم قد کشیدی زن عموم پرید

وسط حرفش و گفت:ولی لاغر شده من راستش ترسیدم نگنه مریضی چیزی داری؟

 

نه بابا مال درس خوندن زیاده بابام میگه تو خیلی درس میخونی و شاگرد اولی.

سرم را پایین انداختم نمیدانستم چه بگویم خانم جون به کمک آمد و گفت:پاش شکسته بود برای همین لاغر شده شما

که حال کسی رو نمیپرسین.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
داستان سهم من قسمت پنجم





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام

 

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی

 

 

برای مشاهده قسمت پنجم این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب
داستان سهم من قسمت چهارم





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام

 

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی

 

خوب حتما نمیخواسته در اولین نامه خودمونی بشه خانم هم که بمن نمیاد راستش منم همین مشلکو دارم و نمیدونم

چطوری شروع کنم.

ول کن حالا بقیشه رو بخون.

دوشیزه محترم.

هنوز بخود اجازه نداده ام که نامتان را بر صفحه کاغذ بیاورم هر چند روزی هزاران بار آنرا در قلبم فریاد میزنم هرگز

اسمی این چنین برازنده و هماهنگ با چهره صاحب آن نبوده.معصومیت نگاه و چهره شما اولین خصوصیتی است که

چشم را مینوازد من به دیدار روزانه شما معتادم آنچنان که وقتی این موهبت از من دریغ میشود نمیدانم با زندگیم چه

بکنم؟

سینه ام

اینه ایست با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه

بزدای غبار

این روزها که از دیدارتان محروم هستم گمگشته ای سرگردانم مرا در این تنهایی با کلامی و پیامی یاد کنید تا دوباره

خود را بیابم. با تمام وجود آرزوی سلامتی مجددتان را دارم، به خاطر حدا از خودتان مراقبت کنید.

سعید

هر دو گیج و مست از کلمات زیبای نامه ساکت و در رویا بودیم که علی وارد شد با سرعت نامه و کتاب را زیر پایم

پنهان کردم. با نگاهی خصمانه و صدایی دو رگه گفت: خانم جون میگه این پروانه خانم برای ناهار می مونه؟

وای نه، خیلی ممنون، من دارم می رم.

 

خیلی خوب. و زیر لب غرغرکنان گفت: پس ما میخوایم ناهار بخوریم.

و از اطاق بیرون رفت. بد جوری عصبانی و خجالت زده شدم، نمی دانستم چه بگویم، پروانه هم که کاملا متوجه رفتار

سرد خانواده من بود، گفت:

من خیلی اینجا اومدم انگار دیگه حوصله همه رو سر بردم، تو کی می آیی مدرسه؟ امروز ده روزه که خوابیدی، بسه

دیگه؛ مردم از این آرتیست بازی.

منم دیگه دارم دیوونه می شم، خیلی خسته شدم، شنبه می آم مدرسه.

می تونی؟ عیبی نداره؟

نه، خیلی بهترم، تا شنبه هم تمرین می کنم.

خوبه راحت می شیم، به خدا روم نمیشه به خانم جونت نگاه کنم، شنبه سر ساعت هفت و نیم می آم دنبالت.

به سرعت مرا بوسید و بدون بستن بند کفشهایش از پله ها پایین رفت، صدایش را از حیاط شنیدم که به خانم جون

گفت: ببخشیدها، مجبور بودم بیام، آخه شنبه امتحان داریم، باید به معصوم می گفتم که درساش و حاضر کنه، الحمدالله مثل

اینکه پاش هم بهتره، شنبه می آم دنبالش یواش یواش می برمش مدرسه.

لازم نیست، هنوز پاش خوب نشده.

آخه امتحان داریم!

داشته باشین، همچین هم مهم نیست، تازه علی می گه هنوز یه ماه مونده به امتحانا.

پنجره را باز کردم و گفتم: نه خانم جون حتما باید برم امتحان قوه اس، نمره ش با امتحان اصلی جمع می شه.

خانم جون با عصبانیت پشتش را به من کرد و به آشپزخانه رفت، پروانه نگاهی به پنجره انداخت، چشمکی زد و رفت.

 

از همان لحظه شروع به تمرین راه رفتن کردم. به محض آنکه درد درپایم می پیچید دراز می کشیدم و آن را روی بالش

می گذاشتم، به جای یک زرده دو زرده تخم مرغ و از بقیه روغن ها هم دو برابر به پایم می بستم. و در این میان از هر

فرصتی برای خواندن نامه که عزیزترین و باارزش ترین شی زندگیم بود استفاده می کردم، با خود می گفتم: چرا او باید

سینه اش آینه ای باشد، با غباری از غم، حتما مشکلات زیادی در زندگی دارد. معلوم است، مسوولیت زندگی مادر و سه

خواهر و درس خواندن و کار کردن خیلی سنگین است، شاید اگر این همه مسئولیت نداشت و پدرش زنده بود همین

حالا به خواستگاریم می آمد، آقای دکتر گفته خانواده آبروداری هستند، من حاضرم با او در یک اتاق نمور هم زندگی

کنم، ولی اینکه نوشته اسمم با چهره و شخصیتم همامنگ است ناراحتم می کرد، آیا دریافت همین نامه ها دلیل بر عدم

معصومیت من نیست؟ ایا اگر واقعا معصوم بودم عاشق می شدم؟ ولی به خدا این دست خودم نبود، حیلی سعی کردم به

او فکر نکنم، وقتی می بینمش قلبم به طبش نیفتد، صورتم سرخ نشود، ولی جلوی هیچ کدامشان را نتوانستم بگیرم.

****

شنبه زودتر از همیشه بیدار شدم، یعنی در واقع تمام شب بیدار بودم، لباس پوشیدم. رخت خوابم را جمع کردم تا به همه

ثابت شود که دیگر مریض نیستم.

عصای ننه جون که این روزها بسیار به دادم رسیده بود را کنار گذاشتم، دستم را به نرده کنار پله گرفتم و پایین آمدم.

کنار سفره صبحانه نشستم. آقا جون گفت:

حالا مطمئنی که میتونی بری مدرسه؟ می خوای بشین پشت موتور محمود که ببردت.

محمود زیر چشم نگاه تندی به آقاجون کرد و گفت:

آقاجون این حرف چیه؟ دیگه همینش مونده که بی حجاب ترک موتور یه مرد هم سوار بشه.

نه بابا، چارقدش سرشه مگه نه؟

البته، من کی تا حالا بدون روسری مدرسه رفتم؟

تو هم که داششی، مرد نامحرم که نیستی.

 

استغفرالله! آقاجون این تهرون مثل اینکه شما رو هم از راه به در کرده!!

من پریدم وسط حرفشان و گفتم:

نه آقاجون پروانه می آد دنبالم، کمکم میکنه، با هم می ریم.

خانم جون زیر لب غرغر کرد ولی معلوم نبود که چه می گوید، داداش احمد با عصبانیت همیشگی اش و چشمهای پف

کرده از عرق خوری دیشب گفت:

هه هه، چه کسی، پروانه! ما میگیم نباید با این دختره بری خانم اون و می کنه عصای دستش!

چرا مگه چشه؟

چش نیست؟ جلفه، هروکر می کنه، دامنش

ادامه مطلب
داستان سهم من قسمت سوم





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام


از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم 


داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی

قسمت سوم

 روزهاي رنگين و زيباي خزان هم به همان سرعت بادهاي پاييزي گذشت، ما هنوز کلمه اي با هم حرف نزده بوديم، فقط

به تازگي وقتي از کنارش مي گذشتيم زير لب با صدايي آهسته سلام مي کرد و قلب من مانند ميوه اي رسيده از جا کنده
مي شد و در سبد سينه مي افتاد.

نظر خود را درباره این مطلب با ما درمیان بگذارید.

ادامه مطلب
داستان سهم من قسمت دوم





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی


قسمت دوم

ولي خانوم جون خيلي غر ميزد،يادش ميرفت وقتي قم بوديم ودش هر روز عصر مينشست با زناي همسايه تخمه
ميشکستن تا اقا مياومد.حالا اينجا دوست و اشنا نداره خانوماي همسايه هم زياد محلش نميذارن،چند دفعه هم بهش
خنديدند،اون هم ناراحت شد و کمکم عادت گپ زدن دم در کوچه از سرش افتاد،واسه همين من بيچاره هم نبايد ديگه
با دوستام حرف ميزدم.
خانوم جون در مجموع از اومدن به تهران خوشحال نبود،ميگفت:
-ما رو براي اينجا نساختن،همه کس و کارمون اونجان،من اينجا تنها موندم،زن عموتونم با اون همه فيس و افاده به درد و
دل ما نميرسه،صد رحمت به غريبه ها!

نظرخود را درباره این رمان با ما درمیان بگذارید.

ادامه مطلب