برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید
همراهان سایت سلام
از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم
داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی
قسمت نهم
ببین دخترم زن باید زنیت داشته باشه باید بتونه شوهرشو تو چنگش بگیره خوب ضبط و ربطش کنه حواستو جمع کن
این حمید گل من خارم داره خارهاش همین دوستاش هستن باید کاری کنی از اونا ببره تو هم باید بدونی دوستاش
همچین آدمای سربراهی نیستن.همه گفتن اگه دستشو بند کنیم گرفتار زن و بچه بشه از این هواها می افته.حالا این
دیگه وظیفه توست باید همچین بخودت مشغولش کنی که نفهمه وقتش چطور میگذره .نه ماه دیگه هم بچه اولو تو
بغلش میذاری نه ماه بعدم بچه دوم خلاصه باید اونقدر دور وبرشو شلوغ کنی که از این فکر و خیالادربیاد من زور خودمو
زدم به هر بدبختی بود با غش و گریه و رو به قبله شدن بالاخره زنش دادم حالا دیگه بعد از این نوبت توست.
گویی ناگهان پرده ای از جلو چشمم کنار رفت.آه...طفلک غریبه پس او را هم مثل من بزور سر سفره عقد نشانده
بودند.او هم مطلقا خواهان من یا این زندگی نیست .شاید او هم کس دیگری را دوست دارد .ولی خوب اگر دوست
داشته چرا برایش نگرفته اند؟اینها که خیلی به پسرشان و خواسته هایش اهمیت میدهند.او که مثل من نبود تا منتظر
باشد به خواستگاریش بیایند.خودش میتوانست هر کس را که میخواهد انتخاب کند .پدر و مادرش هم که آنقدر آرزوی
ازدواج او را داشتند حتما روی حرفش حرفی نمیزدند .شاید او اصلا مخالف ازدواج بوده نمیخواسته زیر این بار برود ولی
چرا؟او که سن و سالی ازش گذشته یعنی فقط بخاطر دوستانش؟صدای مادرش مرا از افکارم بیرون کشید:امروز قرمه
سبزی درست کردم حمید عاشقشه دلم نیومد اون نخوره یه قابلمه براتون آوردم میدونم تو حالا حالاها وقت سبزی پاک
کردن نداری ...راستی برنج که دارین؟
با تعجب شانه هایم را بالا انداختم...
تو زیرزمینه همین جلو باباش هر سال که برای خودمون برنج میخره چند گونی هم برای بی بی و حمید میگیره برای
شب یه کته درست کن حمید از برنج دون بدش میاد.کته رو بیشتر دوس داره ما هم چون دیگه فردا شب میریم بی بی
رو اوردیم وگرنه میخواستم چند روز دیگه نگهش دارم زن بی آزاریه گاهی بهش سر بزن معمولا خودش کارا و پخت و
پزشو میکنه ولی اگه تو هم گاهی بهش سر بزنی و براش غذا بدی بد نیست ثواب داره.
در همین موقع منیژه و پدرش هم وارد شدند من بلند شدم و سلام کردم پدرش با نگاهی گرم خنده مهربانانه ای
کرد:سلام دخترم حالت چطوره راست میگفتی از شب عروسیش خوشگلتره.
ببین یه روزه چه خونه زندگی درست کرده چطور همه جا رو تمیز و مرتب کرده حالا باید دید این پسره دیگه چه بهونه
ای داره.
منیژه هم همه جا سرک کشید و گفت:ببینم مگه تو چقدر وقت داشتی؟دیروز که لابد همه ش خوابیده بودید تازه
مادرزن سلام هم باید میرفتید.
کجا باید میرفتیم.
مادر زن سلام مگه نه مامان مگه روز بعد از عروسی نباید برن مادرزن سلام؟
آره خوب باید میرفتند راستی نرفتید؟
نه ما که نمیدونستیم.
همه خندیدند.
خوب معلومه حمید که از این رسم و رسوما خبر نداره این طفلکی هم از کجا بدونه؟ولی حالا که میدونید باید برید
منتظرتونن.
آره بهتون کادو هم میدن یادته مامان برای مادرزن سلام منصوره چه الله قشنگی به بهمن خان دادی؟
آره یادمه...راستی چی میخوای برات از مکه بیارم؟تعارف نکن بگو.
هیچی.
پاتختی هم که قرار شد بعد از اومدنه ما باشه حالا بازم فکراتو بکن تا فردا اگه چیزی خواستی بگو.
خانم پاشو فکر نکنم این حمدی پیداش بشه خیلی خسته ام انشالله حمید فردا بهمون سر میزنه شاید هم بیاد فرودگاه
خوب دخترم خداحافظی باشه برای فردا .مادرش مرا بغل کرد و بوسید و در حالیکه بغض کرده بود گفت:جون تو و
جون حمیدم ترو خدا مواظبش باش نذاری بلایی سرش بیاد.به منیژه هم سر بزنید هر چند که منصوره هم مواظبشه.
با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم استکانها و پیش دستیها را جمع کردم رفتم پایین تا برنج را پیدا کنم دلم ضعف میرفت
بی بی صدایم کرد سلام کردم او هم خوب سراپایم را برانداز کرد و گفت:سلام بروی ماهت ایشالله سفید بخت بشی مادر
این پسره رو هم جمع و جورش کنی.
ببخشید کلید زیرزمین پیش شماست؟
نه مادر همون بالای دره.
الان شام درست میکنم.
-باریکالله درست کن درست کن.
-برای شما هم می آرم ، نمی خواد چیزی درست کنین.
-نه ننه من شام نمی خورم ، فقط اگه فردا نون گرفتید برای من هم بگیرید.
-چشم!
و با خود گفتم اگه غریبه نیاد ، من چطوری نون بگیرم ؟ بوی کته و قرمه سبزی اشتهایم را به شدت تحریک کرده بود ،
یادم نمی آمد آخرین باری که یک غذای درست وحسابی خورده بودم کی بود . حدود ساعت ده غذا حاضر شد ، ولی از
غریبه خبری نبود ، نه می توانستم و نه می خواستم که منتظرش بمانم ، شامم را با ولع خوردم ظرفها را شستم و بقیه غذا
را که برای چهار وعدة دیگرمان هم بس بود در یخچال گذاشتم ، کتابم را برداشتم و به تخت خواب رفتم ، بر خلاف
شب گذشته خیلی زود خوابم برد.
ساعت هشت صبح بود که از خواب بیدار شدم ، کم کم برنامۀ خواب وبیداریم داشت تنظیم می شد ، دیگر اطاق برایم
غریبه نبود . آرامشی که در این مدت کوتاه در این
انه بدست آورده بودم هرگز در خانه شلوغ و نا امن خودمان
نداشتم . مدتی در رختخواب غلت زدم ، بدون عجله بلند شدم تختم را مرتب کردم و بیرون آمدم ، یک مرتبه خشکم
زد ، غریبه در هال روی یکی از پتوهای کنار مخده خوابیده بود ، کمی ایستادم معلوم بود که در خواب عمیقی است . اصلاً
دیشب متوجه آمدنش نشده بودم ، هیکلش به نظرم به آن تنومندی که تصور کرده بودم نبود ، بازویش را روی پیشانی
و چشمهایش گذاشته بود ، سبیلهای بلند وپر پشتی داشت که نه تنها لب بالا بلکه قسمتی از لب پایین را هم پوشانده بود
، موهایش حلقه های درشتی بودند که آشفته و نامرتب بر روی بالش ریخته بود ، نسبتاً سبزه وقد بلند به نظر می رسید ،
با خود گفتم این مرد شوهر منست ولی اگر او را در خیابان می دیدم ، نمی شناختم ، واقعاً که خیلی مسخره است . بی
سرو صدا دست ورویم را شستم ، سماور را روشن کردم ، ولی نان را چه کنم ؟ بالاخره فکری به خاطرم رسید ، چادر
نماز را سرم انداختم و به آرامی از در بیرون آمدم ، بی بی داشت آبپاش را از آب حوض پر می کرد ، سلام کردم.
ادامه داستان را در ادامه مطلب ببنید