رمان سهم من قسمت دهم
داستان سهم من قسمت دهم





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام

 

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

 

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی


قسمت 10


سرم را پایین انداختم و گفتم : نه خیر!

-اگه یه وقت اذیتت کرد بیا به خودم بگو ، همچین گوشش را می کشم که دیگه جرأت نکنه ناراحتت کنه.
و به شوخی گوش حمید را کشید . حمید خندید وگفت:
-نکش باباجون ، اینقدر که تو گوش ما رو کشیدی دیگه درازگوش شدیم.
موقع خداحافظی مادرش بار دیگر مرا به گوشه ای کشید و گفت:
-ببین دخترم از قدیم گفتن ، گربه رو دم حجله می کشن ، از همین حالا محکم جلوش وایسا ، نه اینکه باهاش دعوا کنی
ها ، با خوش اخلاقی ، خودت راهشو پیدا می کنی بالاخره تو زنی ، عشوه ای ، نازی ، قهری ، خواهشی ، خلاصه نذار شبها
دیر بیاد خونه ، صبح سر ساعت بفرستش سر کار ، باید پای دوستاشو از زندگیت ببری ، انشاءالله زود هم بچه دار شو ،
پشت سر هم ، امونش نده دو سه تا بچه که دور و برشو گرفت دیگه این مسخره بازیها از سرش می افته ، ببینم چقدر
جربزه داری.
موقع بازگشت حمید پرسید ، خوب مامانم چی می گفت ؟
-هیچی می گفت مواظب شما باشم.
-آره می دونم مواظب من باشی که با دوستام رفت وآمد نداشته باشم ، آره ؟
-ای...
-توچی گفتی ؟
-هیچی چی بگم ؟
-باید می گفتی من که ، مأمور جهنم نیستم ، که زندگی رو براش زهر مار کنم.
-من چطوری روز اول می تونم همچین حرفهایی به مادر شوهرم بزنم.
-امان از دست این زنهای قدیمی ، اصلاً مفهموم ازدواج رو درک نمی کنن ، زنو یک زنجیری می دونن برای بستن دست

و پای مرد بیچاره ، در صورتیکه مفهوم ازدواج همراهی ، تفاهم ، پذیرش خواستهای طرفین و حقوق مساویه ، به نظر تو
غیر از اینه ؟
-نه ، کاملاً حق با شماس ، و در دل اینهمه بزرگواری و شعورش را ستودم.
-اینقدر از زنای بی شعوری که مدام از شوهراشون می پرسن کجا بودی ؟ با کی بودی ؟ چرا دیر اومدی ؟ چرا نیومدی
؟ بدم می آد ، تو ماها زن ومرد حقوق مشخص و مساوی دارن ، هیچکدوم هم حق ندارن دیگری رو به بند بکشند ، یه
کارهایی که دوست نداره وادارش کنن ، یا استنطاق کنند.
-چه خوب! ...
پیام را کاملاً روشن ومشخص دریافت کردم ، هرگز نباید سؤال کنم چرا ، کی و کجا...واقعیت این بود که در آن موقع
برایم اهمیتی هم نداشت زیرا اولاً او به مراتب از من بزرگتر، درس خوانده تر و باتجربه تر بود، مسلماً بهتر از من می
دانست چطور باید زندگی کند ثانیاً، اصلاً به من چه که او چه کار می کرد؟ همینکه برای زنها این همه حق و حقوق قائل
بود و اجازه می داد درس بخوانم و کارهایی را که دوست دارم انجام دهم نه تنها کافی بلکه از سرم هم زیاد بود.
****
دیروقت به خانه رسیدیم، او بدون اینکه حرفی بزند بالش و ملافه ای برداشت و مشغول آماده کردن مخل خوابش شد،
معذب بودم نمی دانستم باید چه کنم خجالت آور بود که من روی تخت بخوابم و او را که اینهمه مهربان و بامحبت بود
وادار کنم که در این جای ناراحت بخوابد، قدری این پا و آن پا کردم و بالاخره گفتم:
_اینطوریی خیلی بده، شما ناراحت می خوابید، شما بیایید روی تخت من پایین می خوابم.
_نه مهم نیست من همه جا می توانم بخوابم.
_آخه...من عادت دارم روی زمین بخوابم.
_منم همینطور.
به اتاق خواب رفتم، با خود فکر کردم تا کی می توانم اینطوری زندگی کنم؟ از نظر احساسی آشفته بودم، هیچگونه

کشش عاشقانه یا خواست غریزی وجود نداشت، ولی من خود را بدهکار می دانستم، او مرا از آن خانه نجات داده و می
خواست با اجازة ادامۀ تحصیل بزرگترین لطف را به من بکند، از طرفی آن احساس انزجاری که روز اول از تصور تماس
دستهای او با بدنم می کردم از میان رفته بود. به هال رفتم، بالای سرش ایستادم و گفتم:
_لطفاً بیا و سرجات بخواب.
نگاه نافذ، پرسشگر و کنجکاو خود را برای چند لحظه به چهره ام دوخت، با لبخندی نامحسوس دستش را به طرفم دراز
کرد، با کمک من از جایش برخاست و بدین ترتیب در جایگاه همسریش قرار گرفت.
آن شب پس از اینکه او به خواب عمیقی فرو رفت من ساعتها گریه کردم و در خانه قدم زدم، نمی دانستم چه مرگم
شده. هیچ فکر روشنی نداشتم. فقط دلتنگ بودم.
****
چند روز بعد پروین خانم به دیدنم آمد هیجان زده بود گفت:
_هر چه منتظر شدم خودت بیای که نیومدی دیدم بیش از این نمی توانم تحمل کنم گفتم بیام ببینم در چه حالی؟
_خوبم! بد نیستم.
_برام تعریف کن چطوره؟ اذیتت که نکرده؟ بگو ببینم شب اول چی به سرت اومد با اون حالی که تو داشتی گفتم
سنکوب می کنی.
_آره حالم خیلی بد بود ولی اون فهمید، وقتی وضع منو دید از خونه رفت بیرون تا من راحت بخوابم.
_وای...! چه آدم نازنینی؟! خدا رو شکر! نمی دونی چقدر دلم شور می زد، دیدی چقدر مرد باشعوریه، حالا اگه زن اون
اصغر قصاب شده بودی خدا می دونه چه بلایی سرت می آورد حالا بگو ببینم در کل ازش راضی هستی؟
_آره خیلی پسر خوبیه، خانواده اش هم خوبن.
_الحمدالله! می بینی چقدر با اون خواستگارای دیگه ات فرق دارن.
_آره اینو مدیون توأم، حالا کم کم متوجه می شم تو چه لطف بزرگی در حق من کردی.

_نه بابا...من کاری نکردم، خودت خوب بودی که اینا پسندیدنت حالا خدا رو شکر که تو راحتی، شانس خودت بود، من
بدبخت از این شانسا نداشتم.
_تو که با حاج آقا مشکلی نداری، بیچاره کاری به کارت نداره.
_به...! تو حالاشو می بینی، حالا که پیر شده و مریض و پشم پیله اش ریخته، نمی دونی اون وقتا چه گرگی یود، شب اول
چطوری به من حمله کرد، من که می لرزیدم و گریه می کردم چه کتکی ازش خوردم. اون روزا پولدار بود هنوز فکر می
کرد که عیب از زناس که بچه درا نمی شه، کلی بیا و برو داشت، خدا رو بنده نبود. بلاهایی سرم آورد که گفتنی نیست،
وقتی صدای در می اومد و می فهمیدم اومده خونه چهارستون بدنم می لرزید. آخه نه اینکه منم بچه بودم خیلی ازش می
ترسیدم ولی وقتی الحمدالله ورشکست شد و همه مال و منالشو از دست داد، بعد هم دکترا بهش گفتن که عیب از
خودشه و هیچوقت نمی تونه بچه دار بشه انگار یه سوزن به بادکنک زدند باد و فیسش خوابید یه دفعه به اندازة بیست
سال پیر شد، همه هم ولش کردن و رفتن، منم بزرگ تر و قوی تر شده بودم زبونم دراز شده بود، می تونستم جلوش
وایسم یا ولش کنم و برم، حالا می ترسه که منو هم از دست بده، اینه که کاری به کارم نداره، حالا دیگه نوبت تاخت و
تاز منه، ولی جوونی و سلامتیم رو که ازم گرفت چی؟ اونا رو که نمی تونم برگردونم...کمی سکوت برقرار شد، سرش را
طوری تکان داد که گویی می خواهد افکار گذشته را دور کند و ادامه داد، راستی چرا دیدن خانم جون و آقا جونت نمی
آی؟
_برای چی بیام؟ چه گلی به سرم زدن.
_وا مگه می شه بالاخره پدر مادرتن.
-اونا از خونه بیرونم کردن، من دیگه اونجا نمی آم.
_این حرفو نزن گناه دارن، خیلی منتظرتن.
_نه پروین خانم نمی تونم بیام، دیگه هم حرفشو نزن.
****

بیش از سه هفته از زندگی مشترک ما می گذشت که یک روز صبح زنگ خانه به صدا در آمد، تعجب کردم، من کسی را
نداشتم که به دیدنم بیاید دویدم و در را باز کردم، خانم جون با پروین خانم پشت در ایستاده بودند، جا خوردم با سردی
سلام کردم.
_سلام خانم، انگار خیلی خوش می گذره که اینهمه وقته رفتی و پشت گوشت رو هم نگاه نمی کنی، خانم جونت دیگه
داشت از غصه دق می کرد، گفتم بیا بریم ببین که ماشاءالله حالش خوبه.
_کجایی دختر داشتم از دلشوره می مردم، سه هفته اس چشممون به در خشک شد، هیچ خبری ازت نیومد نمی گی ننه
ای داشتی بابایی داشتی؟ رسمی هست رسومی هست؟
_عجب! کدوم رسم و رسوم؟ پروین خانم با سر اشاره کرد که حرف نزنم و گفت:
_وا! حالا یه بفرما بگو اقلاً، این بیچاره تو این گرما کلی راه اومده، نکنه تو خونه هم
نمی خوای رامون بدی؟
_خیلی خوب بفرمایید. خانم جون همانطور که غرغرکنان از پله ها بالا می آمد گفت:
_روز بعد از عروسی تا بوق سگ نشستم تا خیر سرمون دامادمون بیاد دیدنی، کخ خبری نشد، گفتیم شاید روز بعد بیان،
گفتیم لابد جمعۀ این هفته می آن، جمعۀ اون هفته، جمعۀ هفتۀ بعد، دیگه گفتم حتماً دختره مرده، بلایی سرش اومده،
مگه می شه کسی اینطوری از خونۀ باباش بره و پشت سرشو نگاه نکنه، انگار نه انگار ننه ای، بابایی داشته که به گردنش
حقی دارن.
وسط هال رسیده بودم که دیگر طاقتم طاق شد، فریاد زدم:
_حق دارین؟ کدوم حق؟ چه حقی گردن من دارین؟ غیر از اینکه درستم کردین؟ مگه من خواستم درستم کنین؟ که
منتشو گردن من می ذارین، واسۀ کیف خودتون بوده، وقتی هم فهمیدین دختره کلی هم غصه خوردین و پشیمون شدین
غیر از این چه حق دیگه ای دارین؟ برام چکار کردین؟ اینهمه التماستون کردم بذارین درس بخونم، گذاشتین؟ اینهمه

التماستون کردم شوهرم ندین، بذارین یکی دو سال دیگه تو اون خونه خراب شده بمونم؟ گذاشتین؟ چقدر کتکم
زدین؟ چند دفعه تا پای مرگ رفتم، چند ماه زندانی بودم؟ خانم جون زار زار گریه می کرد، پروین خانم با وحشت
نگاهم می کرد و با دستش علامت می داد که ساکت باشم ولی عقدة دلم تازه سر باز کرده بود،
نمی توانستم جلویش را بگیرم.
_خودتون از وقتی یادمه می گفتین دختر مال مردمه، بعد هم به زور دادینم دست مردم، همچین می خواستین از سر
خودتون بازم کنید که حتی براتون مهم نبود منو به کی
می دین، مگه شما نبودین که اون طوری از زیر تخت بیرونم کشیدین، که زودتر بیرونم کنین؟ مگه شما نبودین که می
گفتین تو باید از این خونه بری که محمود زن بگیره؟ خوب منم رفتم یعنی شماها بیرونم کردین، شدم مال مردم، حالا
منتظرین که بیام دست بوستون؟ بابا ایوالله! واقعاً که!...
_بسه معصوم خجالت بکش، این حرفا چیه می زنی، ببین چه به روز این زن بدبخت آوردی؟ هر چی باشه پدر مادرتن،
زحمتتو کشیدن تا بزرگ شدی، خیال می کنی همینطوری به این قد و قواره رسیدی؟ کم آقاجونت دوستت داره؟ همه
چیو واسه تو می خواس؟ کم غصه تو رو خوردن؟ من شاهد بودم اون مدت که مریض بودی این زن چه کشید، شب ها تا
صبح بالای سرت می نشست و اشک می ریخت. چقدر برات نذر و نیاز کرد؟ تو دختر بی چشم و رویی نبودی، همه پدر
مادرا به گردن بچه هاشون حق دارن، حتی بدترینشون، تازه اینا که اینهمه هم خاطرت رو میخوان، به خدا وقتی من
شوهر کردم و رفتم اگه صد سال هم نمی رفتم خونۀ بابام هیچکس سراغمو نمی گرفت، چه بخوای چه نخوای حق
فرزندی به گردنته، باید به جا بیاری و گرنه خدا بدش می آد و بهت غضب می کنه!
آرام گرفته بودم، احساس می کردم سبک شده ام، کینه و نفرتی که مثل یک دمل چرکین در تمام این مدت عذابم می
داد سرباز کرده بود اشکهای خانم جون هم مانند مرهمی برزخم از دردم می کاست.
_وظیفۀ فرزندی؟ اهه... باشه. من وظیفۀ فرزندیمو به جا می آرم اگه کاری داشتین براتون می کنم، نمی خوام آخر سر

من گناهکار باشم و بدهکار، ولی از من نخواین که اونچه رو که با من کردین فراموش کنم.
گریۀ خانم جون شدیدتر شد و گفت:
_برو اون چاقو رو بیار و این دست منو که موهاتو کشید قطع کن، به خدا این جوری راحت ترم و کمتر درد می کشم،
روزی صد دفعه به خودم می گم الهی دستت بشکنه زن، چطور دلت اومد این طفل معصومو اینطوری بزنی. ولی مادر اگه
این کارو نمی کردم، می دونی اون روز چه آبروریزی می شد. داداشات قیمه قیمه ات
می کردن از صبح احمد توی گوشم می خوند که اگه این دختره بخواد بازی در بیاره و آبروریزی کنه آتیشش می زنم،
از طرفی آقا جونت تمام اون هفته قلبش درد می کرد، اون روز با قرص و دوا رو پا واساده بود، رنگ به رو نداشت، همش
می ترسیدم سکته کنه. این وسط من بدبخت چکار باید می کردم، به خدا دلم کباب بود ولی نمی دونستم چکار باید
بکنم.
_یعنی شما خودتون دلتون نمی خواست منو شوهر بدین؟
_چرا ننه، چرا روزی هزار بار از خدا می خواستم یه آدم خوبی پیدا بشه دستتو بگیره از اون خونه نجاتت بده خیال می
کنی من نمی فهمیدم تو چقدر غصه
می خوری، تو اون زندون روز به روز لاغرتر و زردتر می شدی، به خدا نگات که می کردم دلم کباب می شد، اینقدر نذر
و نیاز کردم که تو شوهر خوب پیدا کنی و خلاص بشی، غصۀ تو داشت منو می کشت.
با گرمای محبتی که از این حرف ها بر می خاست یخ لجبازی و قهرم آب می شد، گفتم:
_حالا گریه نکنین.
.بلند شدم و رفتم شربت آوردم. پروین خانم برای اینکه فضا رو عوض کند گفت:
_به به! چه خونه زندگی مرتبی، راستی از تخت و کمدت خوشت اومد؟ من انتخاب کرده بودم ها...
_آره پروین خانم هم تو اون مدت خیلی زحمت کشید ما همه ممنونشیم.

_من هم همینطور
-وای تو رو خدا نگید خجالت می کشم، چه زحمتی خانم جون؟ اینقدر خوشم می اومد. هر چی که می پسندیدم، آقا نه
نمی گفت، تا حالا این جوری خرید نکرده بودم، اگه می گفتم باید سرویس شاه رو هم براش بخری می خرید.
معلومه آقا جونت خیلی خاطرتو می خواد، احمد مرتب دعوا می کرد که چرا اینهمه خرج رو دست آقام می ذاری، ولی
اون خودش دلش می خواست، همش می گفت می خوام آبرومند باشه، تو فامیل شوهر سر بلند بشه، دو روز دیگه نزنین
تو سرش که جهاز نداشته. خانم جون با هق هق خفیفی گفت:
_حالا هم مبلها که برات سفارش داده حاضره. منتظره ببینه تو کی وقت داری بفرسدشون.
آهی کشیدم.
_خوب حالا حالش چطوره؟
_چی بگم مادر؟ خوب نیست. با دستکهای روسری چشمهایش را پاک کرد و ادامه داد. همینو می خواستم بهت بگم حالا
اگه منو نمی خوای ببینی عیب نداره، ولی آقات داره از غصه دق می کنه، دیگه تو خونه با کسی حرف نمی زنه، دوباره
شروع کرده به سیگار کشیدن اونم پشت سر هم. یک ریز هم سرفه می کنه، میترسم دور از جونش بلا ملایی سرش
بیاد، به خاطر اون هم که شده یه سری به خونه بزن، می ترسم نبینیش پشیمون بشی ها...
_وا! خدا نکنه، نفوس بد نزنین، می آم تو همین هفته می آم، ببینم کی حمید وقت داره، اگه هم اون وقت نداشت خودم
تنها می آم.
-نه مادر این جوری که نمی شه باید تابع شوهرت باشی، نمی خواهم اونم ناراحت شه.
_نه بابا ناراحت نمی شه، خیالتون جمع خودم درسش می کنم.
****
حمید بار دیگر برایم روشن کرد نه وقت و نه حوصلۀ همراهی با مرا در دید و بازدید های خانوادگی دارد و با تشویق و
اصرار ازم خواست که زندگی اجتماعی مستقلی برای خودم فراهم کنم، شماره های خطوط اتوبوس و مسیرهای آنها را

هم برایم کشید و بهترین مسیر برای گرفتن تاکسی را یادم داد. منهم چند روز بعد در یک عصر اواخر مرداد ماه که می
دانستم حمید شب به خانه نمی آید، لباس پوشیدم و به خانۀ آنها رفتم، عجیب بود این خانه به همین زودی شده بود خانۀ
آنها و دیگر خانۀ من نبود، آیا بقیۀ دخترها هم با همین سرعت نستب به خانۀ پدری غریبه می شوند؟ اولین باری بود که
به تنهایی از خانه بیرون می آمدم و راه نسبتاً درازی را با اتوبوس طی می کردم هر چند که کمینگران بودم ولی از این
استقلال خوشم می آمد احساس بزرگی و شخصیت می کردم. وقتی به محله خودمان رسیدم احساس های متفاوتی در
درونم بهم آمیخت، یاد سعید قلبم را فشرد، و با گذر از جلوی خانۀ پروانه دلنتگیم برای او چند برابر شد، از ترس آنکه
مبادا همان وسط خیابان اشکهایم سرازیر شوند بر سرعتم افزودم ولی با نزدیک شدن به خانه پای رفتنم سست می شد،
دلم هم نمی خواست با اهالی آن محل روبرو شوم از همه خجالت می کشیدم.
استقبال گرم فاطی که به آغوشم پرید و زار زار گریست اشک به چشمانم آورد، باالتماس می گفت که به خانه برگردم یا
او را هم با خود ببرم. علی از جایش تکان نخورد فقط سر فاطی داد زد که:
_اینقدر عر نزن، مگه نگفتم برو جورابای منو بیار.
احمد دم غروب آمد ولی از همان موقع مست بود گیج و منگ نگاهم کرد، انگار نه انگار که حدود یک ماهست که مرا
ندیده، چیزی را که جا گذاشته بود برداشت و رفت. محمود زیر لب جواب سلام مرا داد و با اخم از پله ها بالا رفت.
_دیدی خانم جون من نباید اینجا بیام اگه سالی یه دفعه هم بیام اینا ناراحت می شن.
_نه ننه، تو به خودت نگیر از جای دیگه ناراحته. الان یه هفته اس با هیشکی حرف نمی زنه.
_چرا مگه چش شده؟
_خبر نداری؟ اون هفته شال و کلاه کردیم، شیرینی و میوه و پارچه خریدیم، رفتیم قم خونۀ عمه ات برای محبوبه
صحبت کنیم.
_خوب؟

_هیچی مادر معلوم شد قسمت نیست، هفته پیشش بله برون محبوبه بوده، ما رو هم از لج اینکه چرا برای عروسی تو
دعوتشون نکرده بودیم خبر نکردن، البته بهتر، من که از اول هم راضی به این عروسی نبودم، با اون ننه عفریته اش
خودش هی محبوبه محبوبه می کرد.
را فهمیدم، به خود « دلم خنک شد » احساس شادمانی خاصی تمام وجودم را پر کرد. با تمام سلولهای بدنم معنی جملۀ
گفتم چقدر تو بد جنسی! ولی کسی در درونم می گفت: حقشه! بذار اونم بکشه.
_اگه بدونی عمه ات چقدر پز دامادشو بهمون داد، گفت: آیت الله زاده اس. ولی دانشگاه هم رفته و امروزیه، چقدر مال و
ثروت داره طفلک محمود، بچه امو اگه کار می زدی خونش در نمی اومد. همچین قرمز شده بود که ترسیدم سکته کنه،
بعد هم چند تا متلک بارمون کردن که ایشالله برای عروسی محبوبه هفت شب و هفت روز جشن می گیریم. چراغونی
می کنیم، آدم باید دخترشو با افتخار شوهر بده نه یواشکی و هول هولکیپف اگه عمه برای عروسی برادرزاده اش نباشه
پس کی باید باشه، و خلاصه کلی از این گله ها کرد.
****
وقتی آقا جون آمد در اتاق بودم، کنار دیوار ایستادم که مرا نبیند. اتاق هم نسبت به بیرون تاریک بود. آقا جون یک
دستش را به در تکیه داد، یک پایش را روی زانوی پای دیگرش گذاشت و مشغول باز کردن بند کفشهایش شد. با
صدایی آرام گفتم:
_سلام. پایش افتاد و در اتاق نیمه تاریک به دنبال صدا گشت، جلو آمدم، برای چند لحظه با لبخندی پر مهر نگاهم کرد،
بعد به خودش آمد، دوباره پایش را روی زانو گذاشت و مشغول شد و با صدایی بلندتر گفت:
_چه عجب! یاد ما کردی؟
_اختیار دارید! من همیشه یاد شما هستم.
سرش را تکان داد، دمپایی هایش را پوشید. حوله اش را مثل همان وقتها به دستش دادم. با چشمانی پر از سرزنش
نگاهم کرد و گفت:

_فکر نمی کردم اینقدر بی وفت باشی.
بغض گلویم را گرفت، این پرمهرترین حرفی بود که او می توانست بگوید.
سرشام همه چیز را جلوی من می گذاشت. تند تند حرف می زد، هیچوقت به این پرحرفی ندیده بودمش، محمود برای
شام سر سفره نیامد. آقا جون با خنده گفت:
_خب تعریف کن، حالا شام و ناهارچی به شوهرت می دی؟ بلدی غذا درست کنی؟ یا نه! شنیدم می خواد از دستت
شکایت کنه!
-کی، حمید؟ اون بیچاره هیچ.قت از غذا شکایت نمی کنه، هر چی جلوش بذارم می خوره، تازه می گه نمی خواد وقتتو
صرف غذا درست کردن بکنی!
_وا! پس چیکار کنی؟
_می گه باید درست رو ادامه بدهی.
سکوت برقرار شد، همه با چشمهای گرد نگاهم کردند، برقی در چشمان آقاجون درخشید. خانم جون ادامه داد:
_پس خونه زندگیت چی؟
_کاری نداره به همه می شه رسید. تازه حمید می گه ناهار و شام و خونه داری و اینها برای من اصلاً مهم نیست. تو باید
کارایی رو که دوست داری بکنی، مخصوصاً درستو بخونی که خیلی هم واجبه!
علی گفت:
_برو باب! تورو دیگه مدرسه راه نمی دن!
_چرا رفتم صحبت کردم، قراره برم کلاس شبانه. امتحانها را هم متفرقه می دم شاید هم تا آخر شهریور بتونم با
تجدیدی های امسال امتحان بدم. راستی یادم باشه کتابامو ببرم.
آقاجون با خوشحالی گفت:

-خدا رو شکر.
خانم جون با تعجب نگاهش کرد.
_حالا کتابام کجاس؟
_همه رو جمع کردم گذاشتم توی ساک آبیه. تو زیرزمین، علی، پاشو ننه، برو بیارشون.
_به من چه؟!! مگه خودش دست و پا نداره؟!
آقا جون با عصبانیت و جدیتی بی سابقه به طرفش چرخید، در حالی که دستش را به نشانه تودهنی زدن بالا برده بود
گفت:
_ساکت! نبینم دیگه با ابجی خانمت اینطوری حرف بزنی ها... اگه دفعه دیگه از این غلطا بکنی می زنم دندوناتو خُرد می
کنم.
همه مات و مبهوت به آقاجون خیره شده بودیم. علی مرعوب و دلخور بلند شد و رفت طرف در. فاطی خودش را به من
فشرد و زیر لب خندة مستانه ای کرد، خنک شدن دل او را هم احساس می کردم. موقع خداحافظی آقاجون، بدرقه ام
کرد و دم درر آهسته که کس دیگری نشنود پرسید:
_دفعه دیگه کی می آی؟
****
برای رفتن به کلاس و شرکت در امتحانات متفرقه دیر شده بود، در نتیجه برای کلاسهای پاییز ثبت نام کردم، و بی
صبرانه منتظر شروع آنها ماندم، در این مدت از وقت بسیار زیادم برای خواندن کتابهای موجود در خانه که کم هم
نبودند استفاده می کردم از کتابهای داستان شروع کردم، بعد کتابهای شعر را به دقت خواندم، نوبت به کتابهای فلسفی
کخ خیلی سخت و خسته کننده بودند رسید بالاخره از بیکاری مجبور شدم حتی کتابهای درسی حمید را هم بخوانم. این
کتاب خواندن های مداوم هر چند که لذت بخش بود و مشغولم می کرد ولی برای پر کردن زندگیم کافی نبود، حمید
تقریباً هیچ شبی زود به خانه نمی آمد، و گاه چند روزی اصلاً پیدایش نمی شد اوایل شام درست می کردم سفره را می

چیدم و منتظرش می نشستم، بارها کنار سفره خوابم برد ولی باز هم این کار را می کردم،از تنها غذا خوردن متنفر بودم.
یک بار او که نیمه های شب به خانه آمد خوابیدن مرا در کنار سفره دید با ناراحتی صدایم کرد و با عصبانیت گفت تو
کار بهتری از غذا درست کردن و وقت تلف کردن نداری؟ وحشت زده از پریدن بی موقع از خواب و دلخور از رفتار او
به سر جایم برگشتم و با گریه ای بی صدا دوباره به خواب رفتم. صبح مانند سخنرانی که برای یک مشت آدم ابله حرف
می زند نطق مفصلی در مورد نقش زن در جامعه ایراد کرد و با عصبانیتی کنترل شده گفت:
-سعی نکن با این اداهای زنهای سنتی و بیسواد یا استثمار شده زنجیری از عشق و محبت احمقانه برای به دام انداختن
من درست کنی.
خشمگین و آزرده با صدایی بغض آلود گفتم:
-من هیچ منظوری نداشتم، فقط عصرا از تنهایی خسته می شم، دوست هم ندارم تنها غذا بخورم، بعد هم فکر کردم تو
نهار که نیستی و معلوم نیست چی می خوری، اقلاً شب یه غذای درست و حسابی بخوری.
-شاید خودآگاه این منظور رو نداشته باشی، ولی ناخودآگاه هدفت همینه، این از شگردهای قدیم زناس که از طریق
شکم می خوان مردا رو گرفتار کنن.
-برو بابا! کی می خواد تو رو گرفتار کنه؟ من فکر کردم بالاخره هر چی باشه ما زن و شوهریم، درسته که حالا عاشق
همدیگه نیستیم، ولی خوب دشمنم که نیستیم، دوست داشتم باهات حرف بزنم، ازت چیز یاد بگیرم، یه صدای دیگه غیر
از صدای خودمو تو خونه بشنوم، تو هم اقلاً یه وعده غذای خونگی بخوری، تازه اینهم به اصرار مامانت بود که خیلی
دلش شور خورد و خوراک تو رو می زنه.
-آها...! دیدی گفتم می دونستم که جای پای مامانو باید توی این قضیه پیدا کنم. می دونم اینا تقصیر تو نیست تعلیمات
مامان خانومه، وگرنه تو از روز اول با عقل و منطق پذیرفتی که هرگز مانع زندگی، وظایف و ایده آلهای من نشی. پس از
قول من به مامان بگو اصلاً نگران غذای من نباشه ما هر شب که جلسه داریم چند نفر از رفقا مسؤول غذا می شن، خیلی

هم غذاهای خوبی درست می کنند.


ادامه دارد... 





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما