رمان سهم من قسمت اول
داستان سهم من قسمت اول





برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما






همراهان سایت سلام

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی


فصل اول قسمت اول

هميشه از کارهاي پروانه تعجب مي کردم.اصلا" به فکر آبروي آقاجونش نبود.توي خيابون بلند حرف ميزد،به ويترين
مغازه ها نگاه ميکرد، گاهي هم مي ايستاد ويه چيزايي رو به من نشون مي داد.هرچي مي گفتم زشته، بيا بريم، محل نمي
ذاشت.حتي يکبار منو از اون طرف خيابون صدا کرد، اون هم به اسم کوچيک،نزديک بود از خجالت آب بشم برم توي
زمين.خدا رحم کرد که هيچ کدوم از داداشام اون اطراف نبودند، وگرنه خدا مي دونه چي مي شد.
****
ما وقتي از قم اومديم،آقاجون اجازه داد که من به مدرسه برم،حتي وقتي گفتم تو مدرسه هاي تهرون هيچکس چادر سر
نمي کنه و منو مسخره مي کنن،بهم اجازه داد که روسري سر کنم به شرط اينکه مواظب باشم خراب نشم و آبروش رو
نريزم.من نمي فهميدم خراب شدن چه جوريه ويه دخترچطور مي تونه مثل يه غذاي مونده خراب بشه ولي مي دونستم
حتي بدون چادر و حجاب درست حسابي چه کار بايد بکنم که آبروي آقاجون نريزه.قربون عمو عباس برم!خودم شنيدم
که به آقاجون مي گفت:
-داداش!دختر بايد ذاتش خوب باشه.به حجاب مجاب نيست.اگه بد باشه زيرچادرهم هزار کار مي کنه که آبرو براي
باباش نمونه.حالا که اومدي تهرون بايد مثل تهرونيها زندگي کني،ديگه گذشت اون وقتها که دختررو تو خونه حبس مي
کردن.بذار بره مدرسه،رختش هم مثل بقيه باشه وگرنه بيشتر انگشت نما مي شه.
اصلا" اين عموعباس خيلي آدم فهميده اي بود،خوب بايد هم مي بود،اون موقع نزديک به ده سال بود که تهرون زندگي
مي کرد،فقط وقتي کسي مي مرد مي اومد قم. مادربزرگم،ننه جون،خدابيامرز هر دفعه که عموعباس مي آمد مي گفت:
-ننه،عباس،چرا ديربه دير به من سر مي زني.
عموعباس با اون خنده هاي بلندش مي گفت:
-چکار کنم ننه،بگو فاميل زود به زود بميرن که منم زود به زود بيام قم.
ننه جون همچين تو صورتش مي زد و لپشو مي کند که تا مدتها جاش مي موند.

زن عموعباس تهروني بود،هر وقت مي اومد قم چادر سرش مي کرد ولي همه مي دونستن توي تهرون هم حجاب زياد
درستي نداره،دختراش که اصلا" اين چيزا حاليشون نبود،مدرسه هم بي حجاب مي رفتن.
****
وقتي ننه جون مرد،خونه ي پدري رو که ما توش زندگي مي کرديم فروختن وسهم همه رو دادن.عموعباس به آقاجون
گفت:
-داداش اينجا ديگه جاي زندگي نيست،پاشو بيا تهرون سهم هامونو روهم مي ذاريم يه مغازه براي خودمون مي
خريم،باهم کار مي کنيم،خودم برات خونه اجاره مي کنم نزديک مغازه،توهم بيا يواش يواش زندگيتو رو به راه کن،پول
فقط تو تهران درمي آد.
اول داداش بزرگم محمود مخالفت کرد،مي گفت:
-تو تهرون دين وايمون آدم به باد مي ره.
ولي داداش احمد خيلي خوشحال بود مي گفت:
-آره بايد بريم،بالاخره ما هم بايد سري تو سرا درآريم.
خانم جون مي گفت:
-آخه فکر دخترا رو هم بکنين،اونجا نمي تونن شوهر درست و حسابي بکنن،هيچ کس ما رونمي شناسه،ما همه ي کس
وکارمون اينجان،معصوم که تصديق شيشم و گرفته يک سال هم بيشتر خونده،ديگه وقت شوهر کردنشه،فاطي هم که
امسال بايد تازه بره مدرسه،خدا مي دونه تو تهرون چي از آب در بياد.همه مي گن دختري که توتهرون
بزرگ بشه وضعش خوب نيست.
علي که کلاس سوم دبستان بود گفت:
-غلط مي کنه،مگه من مردم؟همچين مواظبشم که نمي ذارم تکون بخوره.

و با لگد به فاطي که روي زمين نشسته بود وبازي مي کرد زد.فاطي جيغش در اومد ولي هيچکسي محلش نگذاشت،من
رفتم بغلش کردم وگفتم:
-چه حرفها مي زنيد،يعني همه ي دختراي تهرون بدن؟
داداش احمد که عشق تهرون کشته بودش،گفت:
-توخفه!اگه مشکل معصومه اس که همين جا شوهرش مي ديم بعد مي ريم تهرون،اينجوري بهترهم هست يه سرخر
کم ميشه،فاطي رو هم ميسپريم دست علي،به پشت علي زدو،با افتخار گفت بچه غيرت داره،حواسش هست.
بند دلم پاره شد،اصلا" داداش احمد از اول هم با مدرسه رفتن من مخالف بود،نه اينکه خودش درس نخوند و کلاس
هفتم هي رد شد تا ترک تحصيل کرد،حالا نمي خواست من بيشتر ازاون درس بخونم.ننه جون خدابيامرز هم از اينکه من
هنوز مدرسه مي رفتم خيلي دلخور بود،مرتب به خانم جون سرکوفت مي زد که:
-دخترت هيچ هنري نداره،وقتي بره خونه ي شوهر،سر ماه برش مي گردونن.
به آقاجون مي گفت:
-چيه هي خرج اين دختر مي کني،دخترکه فايده نداره؛مال مردمه،اين همه زحمت مي کشي خرج مي کني،آخر سر هم
بايد يه عالمه روش بذاري وبدي بره.
****
احمد با اينکه ديگه نزديک بيست سالش بود،هيچ کار درست وحسابي نمي کرد. مثلا" شاگرد مغازه ي دايي اسدالله بود
ولي هميشه تو خيابونا پرسه مي زد،مثل داداش محمود نبود که تو حجره بشينه و به قول آقا مظفر بشه روش حساب
کرد.آقاجون مي گفت:اصلا"مغازه ي آقا مطفرو محمود مي چرخونه.با اينکه همش دو سال از احمد بزرگتر بود،خيلي با
خدا بود،نماز روزه اش ترک نمي شد،همه فکر مي کردن ده سال از احمد بزرگتره،خانم جون خيلي دلش مي خواس
دختر خاله ام،احترام ساداتو براش بگيره،مي گفت سيد اولاد پيغمبره،ولي من مي دونستم داداش از محبوبه دختر عمه ام
خوشش مي آد،هروقت محبوبه مي اومد خونه ي ما رنگ وروي داداش محمود تغيير مي کرد،سرخ وسفيد مي شد به تته

پته مي افتاد.يواشکي يک گوشه واميستاد و به محبوبه نگاه مي کرد،مخصوصا" وقتي چادر نمازش مي افتاد،محبوبه هم
که قربونش برم اينقدر بازيگوش بود و هره و کره مي کرد که يادش مي رفت حجابشو نگه داره. وقتي هم که ننه جون
دعواش مي کرد که خجالت بکش مرد نامحرم اينجاس،مي گفت:
-ول کن ننه جون،اينها مثل برادرامن!
وباز غش غش مي خنديد.
من متوجه بودم که هميشه بعد از رفتن محبوبه داداش محمود دو ساعت مي نشست سر نماز و بعد هي مي
گفت:استغفرالله! استغفرالله!لابد توي فکرش يه گناهي مي کرد،خدا خودش بهتر مي دونه.
****
براي تهرون اومدن مدتها توي خونه ي ما جنگ و جدال وبحث بود.تنها چيزي که همه با آن موافق بودن شوهر دادن و
خلاصي از شر من بود.انگار تمام تهرون منتظر بودن که من بيام و اونا منو از راه به در کنن.هرروز مي رفتم حرم حضرت
معصومه و قسمش مي دادم که کاري کنه تا منو هم با خودشون ببرن وبذارن که مدرسه برم.با گريه مي گفتم که کاش
منم پسر بودم،يا مثل زري حناق مي گرفتم و مي مردم.زري سه سال از من بزرگتر بود،در هشت سالگي ديفتري گرفت
ومرد.الحمدالله دعاهام گيرا شد ودر اون مدت هيچ احدالناسي به عنوان خواستگار در خونه ي ما رو نزد.
کم کم آقاجون کاراشو سر و سامون داد،عمو عباس هم خونه اي طرفهاي خيابون گرگان برامون اجاره کرد،که بعدها
همون رو خريديم،همه مونده بودن معطل من،خانم جون هرجا که مي رفت و به نظرش آدم حسابي مي آمد مي گفت:
-معصوم هم وقت شوهر کردنشه.
ومن از خجالت و حرص سرخ مي شدم.
ولي حضرت،قربونش برم،هوامو داشت هيچکس نيامد که نيامد.بالاخره نمي دونم چطوري به گوش يکي از خواستگاراي
سابق که يک بار ازدواج کرده و زنشو طلاق داده بود،رسوندن که دوباره پا پيش بذار.وضع ماليش خوب بود،تقريبا" هم
جوون بود،ولي کسي نمي دونست که چرا بعد از چند ماه زنش وطلاق داده،قيافه اش از نظر من خيلي بداخلاق و ترسناک

بود.وقتي فهميدم قراره چه بلايي سرم بياد رودرواستي را کنار گذاشتم،خودمو انداختم روي پاهاي آقاجون به اندازه ي
يک طشت اشک ريختم تا قبول کرد منو هم با خودشون به تهرون ببرن،آفاجون دل رحم بود،مرا هم با اينکه دختر بودم
دوست داشت،خودم مي فهميدم.بعد از مردن زري به قول خانم جون بفهمي نفهمي دست ودلش براي من مي لرزيد،نه
اينکه من خيلي لاغر بودم مي ترسيد منم بميرم.هميشه خيال مي کرد که چون موقع دنيا اومدن زري ناشکري کرده،خدا
بدش اومده و اونو گرفته،شايد موقع دنيا اومدن منم ناشکري کرده بود،کسي چه مي دونه؟ولي من خيلي دوستش
داشتم،به نظرم توي خونه ي ما اون تنها کسي بود که مي فهميد.وقتي از راه مي رسيد،حوله رو دستم مي گرفتم مي رفتم
کنار حوض،دستش رو مي ذاشت روي شونه ي من پاهاشو چند بار توي آب حوض مي کرد.بعد که دست وصورتشو هم
مي شست حوله رو بهش مي دادم، صورتشو خشک مي کرد واز بالاي حوله با اون چشماي قهوه اي کمرنگش يه جوري
نگام مي کرد که مي فهميدم دوسم داره و ازم راضيه،اونوقت دلم مي خواست ماچش کنم،ولي خوب زشته يه دختر گنده
مردي رو ماچ کنه،حتي اگه آقاش باشه،خلاصه آقاجون دلش سوخت،منم هرچي قسم توي دنيا بلد بودم خوردم که
خراب نشم و آبروشو تو تهرون نبرم.
****
براي مدرسه رفتن در تهرون هم داستاني داشتيم.داداشام هردو با مدرسه رفتن من مخالف بودن.خانم جون معتقد بود
کلاس خياطي واجب تره.ولي من با همون التماسا واشکاي بي اختيار،آقاجون رو راضي کردم تا جلوي همه ايستاد و اسممو
در کلاس هشتم دبيرستان نوشت.
****
مدرسه ي ما چندتا چارراه پايين تر ازخونه بود وبه اندازه ي يه ربع تا بيست دقيقه پياده روي داشت.داداش احمد مي
خواست خفه ام کنه،به هر بهانه اي منو به باد کتک مي گرفت،ولي من مي دونستم دلش از کجا مي سوزه،هيچي نمي
گفتم.اوايل تعقيبم مي کرد،منم چادرمو سفت مي گرفتم و مواظب بودم بهانه اي به دستش ندم.داداش محمود هم
اصلا"باهام حرف نمي زد ومحلم نمي ذاشت.بالاخره هردو کار پيدا کردن.محمود درحجره ي برادر آقاي مظفري

مشغول شد و احمد شاگرد يه مغازه ي چوب بري طرفاي پيچ شمرون شد.کلي هم رفيق پيدا کرد.عصرها با اونا مي رفت
و شب ديروقت مي آمد.کم کم همه فهميدن بوي گندي که مي ده بوي عرقه،ولي هيچکس به روي خودش نمي
آورد،آقاجون سرش رو پايين مي انداخت و جواب سلامشو نمي داد،محمود روشو برمي گردوند و مي
گفت:استغفرالله!استغفرالله، خانم جون تند تند غذاشو گرم مي کرد ومي گفت بچه ام دندونش درد مي کنه الکل
زده،معلوم نبود اين چه درديه که هيچوقت خوب نمي شه،اصلا"خانم جون عادت داشت کارهاي احمد رو لاپوشوني
کنه،آخه اون عزيز کرده خانم جون بود.احمد آقا يک سرگرمي ديگه هم توي خونه پيدا کرده بود،ديد زدن خونه ي
پروين خانم همسايمون از پنجره ي اطاق بالا.
پروين خانم معمولا"توي حياط يه کاري مي کرد والبته چادرش هم هميشه مي افتاد.احمد از جلوي پنجره ي اطاق
مهمونخونه تکون نمي خورد يه بار هم خودم از اون يکي پنجره ديدم که با ايما و اشاره با هم حرف مي زدند.
****
به هر حال داداش احمد اينقدر سرش گرم شد که منو فراموش کرد،حتي وقتي آقاجون اجازه داد که با روسري مدرسه
برم فقط يکي دو روز دعوا مرافعه بود بعد يادش نرفت حرفي نمي زد دعوا نمي کرد ولي ديگه من براش گناه مجسم
بودم حتي به من نگاه هم نمي کرد.
اما براي من هيچ چيز اهميت نداشت من مدرسه مي رفتم درسم خوب بود و با تمام بچه ها دوست شده بودم ديگه چي
از دنيا مي خواستم؟خيلي خوشحال بودم مخصوصا از وقتي که پروانه باهام دوست صميمي شدو قسم خورديم که هيچ
چيز رو از هم پنهون نکنيم.
پروانه دختر شاد و خنده رويي بود خيلي خوب واليبال بازي مي کرد و در تيم مدرسه بود ولي درسش تعريفي نداشت
مطمئن بودم که خراب نيست ولي خوب خيلي چيزا رو رعايت نمي کرد يعني اصلا نمي فهميد که چي بده و چي خوبه
اصلا حالش نبود که چطوري بايد مواظب ابروي باباش باشه .با اينکه برادر هم داشت ولي هيچ ازشون نمي ترسيد مي
گفت بعضي وقتا هم دعوا مي کنيم ولي اگه اونا بزنن منم ميزنم.از همه چيز خنده ش مي گرفت هر جا هم که بود مي

خنديد حتي توي خيابون انگار هيچکس بهش نگفته بود دختر موقع خنده نبايد دندوناش پيدا بشه و صداي خنده اشو
کسي بشنوه.فکر مي کنم منهم به همون اندازه براي اون عجيب بودم وقتي مي گفتم زشته نکن با تعجب نگام مي کرد و
مي پرسيد:چرا؟گاهي جوري نام مي کرد که انگار از پشت کوه امودم.(غير از اينه؟؟؟؟)مثلا اون اسم تمام ماشينها رو مي
دونست خيلي هم دلش مي خواست باباش يه شورولت مشکي بخره(اخه کدوم ادمي ببه شوولت ميگه شورولتمعلوم
پشت کوهيا)من نمي دونستم کداميک از ماشينا شورولته نمي خواستم خودم رو از تک و تا بندازم يه روزي ماشيني رو
که نو بود و به نظرم خوشگل اومد نشونش دادم و گفتم:
-پروانه تو از اون شورولتها دوست دار؟پروانه اول به ماشين و بعد به من نگاه کرد و زد زير خنده حالا نخند کي بخند و
گفت:
-واي چقدر بامزه به فيات ميگه شورولت.
تا گوشام سرخ شده بود داشتم از خجالت مي مردم هم از خنده اون توي خيابون و هم از حماقت خودم که بالاخره
نادونيم رو نشون داده بودم.
اونا توي خونشون هم راديو داشتن هم تلويزيون.من خونه ي عمو عباس تلويزيون ديده بودم ولي خودمون فقط يه
راديوي بزرگ داشتيم تا وقتي ننه جون زند بود و هر وقت داداش محمود خونه بود ما موسيقي گوش نمي داديم چون
گناه داشت مخصوصا اگه زن مي خوند و اهنگ قوي بود البته اقاجون و خانم جون مي دونستن موسيقي حرومه خيلي هم
با خدا بودن ولي هيچ کدوم به سخت گيريه داداش محمود نبودند.حتي خوششون هم مي اومد وقتي محمود خونه نبود
خانم جون راديو رو روشن مي کرد ولي با صداي کم که همسايه ها نشون و ابروريزي نشه.تازه خودش هم بعضي
تصنيف ها رو بلد بود مخصوصا شعراي پوران شاپوري که توي اشپزخونه زير لب زمزمه مي کرد .يه دفعه گفتم:
-خانم جون خوب تو هم خوب شعراي پوران و بلدي ها.
مثل ترقه از جاش پريد:
-ساکت دختر اين حرفا چيه مبادا يک وقت به گوش داداشت برسه.
اقاجون هم از راه مي رسد به هواي اخبار ساعت 2 راديو رو روشن مي کرد بعد يادش مي رفت خاموشش کنه.وقتي گلها
پخش مي شد بي اختيار سرشو تکون مي داد هر کس هرچي مي خواد بگه ولي من مطمئنم که اون عاشق صداي مرضيه
بود محال بود وقتي اون مي خون بگه استغفرالله اون غارغارکو خاموش کنين.ولي وقتي ويگن مي خوند ياد مسلمونيش
مي افتاد و داد مي زد:
-باز اين ارمنيه مي خونه خاموشش کن.
ولي من چقدر صداي ويگن رو دوست داشتم نمي دونم چرا صداي اون منو ياد دايي حميد مي انداخت.
دايي حميدم تا اونجايي که من يادمه مرد خوش قيافه اي بود با بقيه ي خواهر برادراش فرق داشت بوي ادکلن خوبي مي
داد چيزي که در اطرافم خيلي کم بود...هميشه منو که بچه بودم بغل مي کرد مي گفت:
-باريکاالله خواهر! عجب دختر هوشگلي زاييدي اگه شکل پسرات مي شد چيکار مي کردي؟بايد به خمره مي گرفتي و
ترشي اش مي انداختي.خانم جون مي گفت:
-وا داداش اين چه حرفيه؟کجاي پسرام زشته ماشاالله عين شاخ شمشادن حالا کمي سبزن اينم که براي مرد بد نيست
تازه مرد که نبايد خوشگلي داشته باشه از قديم گفتن مرد بايد بي ريخت باشه زشت و بد اخلاق!
اين رو با اهنگ مي خوند و دايي حميد هم غش غش مي خنديد.
من بيشتر شکل اقام و عمه ام بودم هميشه مردم فکر مي کردن من و محبوبه خواهريم البته اون از من خوشگلتر بود
چون من لاغر بودم ولي اون تپل مپل بود و موهاش هم برعکس موهاي صاف و لخت من که هر کاري مي کردم حالت
نمي گرفت فري و حلقه حلقه بود ولي خوب هردو چشماي سبز تيره وپوست روشن داشتيم.موقع خنديدن هم لپامون
عين همديگه گود مي رفت فقط اون يه کمي دندوناش ناصاف بود هميشه به من مي گقت خوش بحالت که دندونات
اينقدر سفيد و مرتبه.خانم جون اينها به شکل ديگه بودن تقريبا سبزه با چشم و ابروي مشکي و موهاي تابدار و تقريبا

چاق.ولي هيچکدوم به چاقي خاله قمر نبودند.البته زشت نبودن مخصوصا خانم جون که وقتي بند مي انداخت و ابروهاش
رو برمي داشت عين نقاشي هاي خورشيد خانم که روي ظرفهامون بود مي شد يه خال گوشه لبش داشت که مي گفت
وقتي اقات اومد خواستگاري تا سرشئ بلند کرد و خال منو ديد عاشقم شد.
وقتي که دايي حميد داشت مي رفت 7يا 8 سالم بود ولي خوب يادمه موقع خداحافظي منو بغل کرد و بوسيد و به خانم
جون گفت:
-ابجي تورو خدا اين دسته گلت رو زود شوهر نده بذار درس بخون براي خودش خانمي بشه حيفه.
دايي حميد در خانواده ما اولين نفر ي بود که به فرنگ رفت.هيچ تصوري از خارج نداشتم .فکر مي کردم يک چيزيه مثل
تهرون رفتن فقط يه کمي دورتر بعضي وقتا براي عزيزجون نامه و عکس مي داد چه عکسايي خيلي خوشگل بودن نمي
دون چرا هميشه توي باغچه بود دور و برش همه جا سبز و پر از درخت و گل بود بعد هم عکسش و با يه خانم بي
حجاب و موبور فرستاد و نوشت که عروسي کرده هيچوقت اون روز رو يادم نميره عصر بود که عزيز اومد تا اقاجون
نامه رو براش بخونه اقاجون کنار ننه روي مخده نشسته بود اول نامه رو براي خودش خوند يه مرتبه گفت:
-به به مبارکه حميد اقا هم که زن گرفته اينم عکس زنشه.
عزيز جون غش کرد ننه جون(مادر اقام)که هيچ وقت با عزيز خوب نبود چادرش و رو لباش گرفت و خنديد. خانم جون
زد توي سرش نمي دونست بايد غش کنه يا عزيز رو بلند کنه بالاخره وقتي عزيز به هوش اومد و کلي اب قند خورد
گفت:
-مگه اونجاييها کافر نيستن؟(خداييش به اين چي ميگم پشت کوهي ديگه(
اقاجون شانه هاشو بالا انداخت و گفت:
-نه!کافر که نه بالاخره اهل کتابن ارمني هستن.
دوباره عزيز زد توي سرش خانم جون دستهاشو گرفت و گفت:

-عزيز تو رو خدا نکن مگه چي شده؟خوب مسلمونش کرده برو از هر اقاي دوست داري بپرس مرد مسلمون مي تونه
زن خارج از دين بگيره و مسلمونش کنه تازه خيلي هم ثواب داره.
عزيز با چشماي بي حال نگاهش کرد و گفت:
-مي دونم ائمه اطهارم زن غير مسلمون گرفتن.
اقاجون خنديد و گفت:
-خوب انشاالله که مبارکه حالا کي ميخوايد شيريني بديد؟عروس فرنگي ديگه خيلي شيريني داره.
ننه جون اخماش رو توي هم کرد و گفت:
-واه واه خدا به دور عروس چي هست که فرنگي و زبون نفهم هم باشه نجسي و پاکي هم سرش نشه.
عزيز خودش و جمغ و جور کرد مثل اينکه ذوباره جون گرفته بود در حاليکه بلند مي شد که بره گفت:
-عروس برکت خونس ما مثل بعضيا نيستيم که قدر عروسشونو ندونن و خيال کنن کلفت اوردن ما عروسمونو مي ذاريم
روي سرمون حلوا حلوا مي کنيم اونم عروس خارجي!
ننه جون ديگه اين پزو نمي تونست تحمل کنه.گفت:
-اره ديدم چطوري زن اسدالله خان رو گذاشتين روي سرتون.وبا بادجنسي ادامه داد:
تازه از کجا معلوم دختره مسلمون شده باشه شايدم حميد اقا رو کافر کرده باشه وگرنه حميد اقا از اولش هم دين و
ايمون درست و حسابي نداشت وگرنه نمي رفت کافرستون.
عزيز گفت:
-مي بيني مصطفي خان ميبيني چي به من ميگه؟
اقاجون پريد وسط و غائله رو کرد.
عزيز مهموني بزرگي گرفت پز عروس فرنگي رو به همه داد.عکسشو قاب کرد و گذاشت تو طاقچه و به زنا نشون

داد.ولي تا لحظه اي که مي مرد يواشکي از خانم جون مي پرسيد يعني زن حميد مسلمون شد؟نکنه حميد ارمني شده
باشه.از وقتي که عزيز مرد ما هم تا سالهاي سال از دايي حميد خبر درست و حسابي نداشتيم.
من يکدفعه عکساي دايي حميد رو بردم مدرسه و به بچه ها نشون دادم پروانه خيلي خوشش اومد.گفت:
-چقدر خوش تيپه خوش به حالش رفته خارج .کاش ما هم مي رفتيم.
پروانه تمام تصنيف ها رو بلد بود،از طرفداراي دلکش بود،توي مدرسه نصف طرفداراي دلکش بودن نصف طرفداراي
مرضيه،منم بايد طرفدار دلکش ميشدم وگرنه پروانه با من دوست نميشد.تازه او خواننده هاي خارجي هم ميشناخت،يه
گرامافون داشت که روش يه صفحه ميذاشتن يک بار جلوي در خونه بهم نشون داد،شکل يه چمدان کوچيک بود با در
قرمز،ميگفت اين مدل کيفيشه
****
هنوز سال تموم نشده بود که من خيلي چيزا ياد گرفتم،پروانه هميشه دفتر ها و جزوه هاي من رو ميگرفت،گاهي با هم
درس ميخوانديم،براي اون مهم نبود که خونه ما بياد،خيلي دختر خوب و راحتي بود،اصلا به روي خودش نمياورد که ما
چي داريم،چي نداريم.خونه مانسبتا کوچيک بود.از در کوچه سه تا پله ميخورد و مياومد توي حياط،وسط حياط حوض
مستطيلي بود،يکگ طرفش تخته چوبي بزرگ گذاشته بوديم و طرف ديگرش باغچه ي درازي بود که برعکس حوض
قرار گرفته بوديعني ضلع بلندش طرف ضلع کوچک حوض بود،ته حياط هم اشپزخونه بود که هميشه تاريک و سياه
بود،اون طرفش هم مستراح بود،يه دستشويي هم کنار حياط داشتيم،ديگه مجبور نبوديم با شير دم حوض که کنار تلمبه
بود دست و صورتمون رو بشوريم.دست چپ در وروديچهارتا پله ميخورد و مي اومد توي پاگرد کوچيک،درهاي دو تا
اتاق پايين که در امتداد هم بودن توي اون باز ميشد بعد پله ميخورد و ميرفت بالا،دو تا اتاق هم عينا بالا داشتيم که به
هم راه داشتند،اتاق جلويي دو تا پنجره رو به حياط داشت،که از توي اونا از يه طرف خونه پرويون خانوم و از يه طرف
حياط خودمون و قسمتي از کوچه رو ميشد ديد،پنجره هاي اون يکي اتاق که احمد و محمود توي اون خوابيده بودند رو
به حياط خلوت بود و حياط خانه پشتي هم از توي اون به خوبي پيدا بود.

************
وقتي پروانه مياومد،ميرفتيم بالا توي اتاق مهمون خونه مينشستيم چيز زيادي توي اون اتاق نه بود فقط يه قالي بزرگ و
قرمز با يه ميز گرد و شيش تا صندلي لهستاني و يه بخاري گنده هم گوشه اتاق بود،کنارش هم پشتي و مخده گذاشته
بوديم،تنها زينت ديوار به تابلو فرش بود که روش "وان يکاد"نوشته بودن،يه طاقچه هم داشت که خانوم جون با پيش
بخاري گلدوزي شده اون رو پوشونده و اينه،چراغ سر عقدش رو روي اون گذاشته بود.
ما روي مخده ها مينشستيم و پچ پچ حرف ميزديم و ميخنديديم وسطش هم درس ميخونديم،ولي من به هيچ وجه اجازه
نداشتم به منزل اونا برم.داداش احود ميگفت حق نداري پا تو بذاري خونه الين دختره،اولا يه برادر نره خر داره،پانيا
دختر جلفو سر به واييه،خودش به جهنم،ننش هم حجاب مجاب نداره من هم گفتم حالا کي تو اين شهر کي داره؟البته
زير لب.
يه بار که پروانه ميخواست مجله هاي زن روزش رو بهم بده پواشکي داخل خونشون رفتم فقط براي پنج دقيقه.همه جا
تميز و قشنگ بود،خيلي چيزاي خوشگل داشتن به تمام در و ديوارها تابلوي منظره و خانم زده بودن.توي اتاق مهممون
خونه مبل هاي بزرگ و سرمه اي بود که پايينش منگوله داشت،يه طرف اتاق پنجره هاي رو به حياط بود که پرده هاي
مخمل به رنگ مبلها داشت و يک طرف ديگر اتاق نهار خوري بود که با پرده از مهمون خونه جدا ميشد و توي حال هم
تلويزيون گذاشته بودند با چند مبل،در اشپزخانه و حمام و دستشويي هم توي همين حال باز ميشد و ديگه مجبور نبودن
براي هر کاري توي زمستون و تابستون برن حياط.اتاق خوابها طبقه بالا بود پروانه با خواهر کوچيکش .اتاق خوابها طبقه
بالا بود پروانه با خواهر کوچيکش فرزانه يه اتاق داشتند،خوش به حالشون!ما جا کم داشتيم.با اينکه ظاهرا 4 تا اتاق ولي
در واقع فقط توي اتاق بزرگه پايين زندگي ميکرديم.شام و نهار اونجا ميخورديم،زمستون هم توش کرسي
ميذاشتيم،شبها من و فاطي و علي اونجا ميخوابيديم اتاق پشتي يه تخت چوبي داشت که روش رخت خواب ها رو
ميگذاشتيم،خانوم جون و اقاجون هم اونجا ميخوابيدن،يه کمد بزرگ هم توش بود که جاي لباسا و خرت و پرتا بود توي
اتاق بزرگه طاقچه بود که چنتا طبقه داشت هر طبقه مال کتاباي يکي از ما بود،ولي چون من کتابام از همه بيشتر بود دو تا

طبقه گرفتم.
****
خانوم جون هم از عکساي زن روز خوشش ميومد و اونا رو نگاه ميکرد،ولي از جلوي چشم اقاجون و محمود دور نگه
ميداشتيم.من داستان هاي دنباله دار و بر سر دو راهي ها رو ميخوندم و براي خانوم جون تعريف ميکردم،همچين با اب و
تاب ميگفتم که گريه اش ميگرفت،خودم هم دوباره گريه ميکردم.با پروانه قرار گذاشتيم هر هفته بعد از اينکه مجله ها
رو خوندن بدن ما هم بخونيم.من به پروانه گفتم که برادرام اجازه نميدن به خونه اونا برم.با تعجب پرسيد:
-چرا؟
-اخه برادر بزرگ داري.
-داريوش ما؟کجاش بزرگه؟تازه يه سال هم از ما کوچيکتره.
-باشه بازم بزرگه ميگن بده!
-من که از اين رسماي شماها هيچي نميفهمم.
ولي ديگه اصرار هم نکرد که به خونشون برم.
****
تو امتحانات ثلث سوم نمره هام خيلي خوب شده بود،تو مدرسه هم خيلي ازم تعريف کردن ولي توي خونه هيچکي
عکس العملي نشون نداد،خانوم جون اصلا نفهميد من چي ميگم.محمود گفت:
-که چي؟خيال کردي هنر کردي؟!
اقاجون گفت:
-حالا چرا شاگرد اول نشدي؟

با شروع تابستان من و پروانه از هم دور افتاديم،روزهاي اول،وقتي داداشا نبودن پروانه مي اومد دم در خونه با هم حرف
ادامه دارد...

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

منبع آخرین خبر






برای دانلود جدیدترین فیلم و سریال های خارجی بدون سانسور پیج و کانال ما را دنبال کنید

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامی ما